من چگونه بروم در ورقِ سالِ جدید که همه بودنِ تو مانده به تقویمِ قدیم.. هادی نظیری مطلق
سال: ۱۳۹۶
کِی ز سرم برون رود یک نفس آرزوی تو*
دیروز صبح همراه یوسف و همسرش رفتیم کارت ملی هوشمندم را گرفتم. کجای این مهم است؟ اینکه عکس روی کارت، خاطرم میآورد شب قبلش دیدم از توانم خارج است این همه خودداری. عروست که خوابید ریز ریز اشک ریختم. قلبم طوری میتپید که انگار بخواهد سینه و حنجرهام را یکجا بدَرَد. نشد. توی گوشی عکست […]
“الف” ِ ما شده از یکدمِ هجرانِ تو “دال”*
دارم که میمیرم. روزهای آخر از آخرین سال زندگیات دارد تمام میشود. نگاه کن! حتی امسال هم نشد دستی به سر و روی خانهات بکشم. بروم توی آشپزخانه و کابینتها را خالی کنم که توی هر ظرفی که دم دستت بوده عدس و بلغور و برنج ریختهای. کارد و چنگال و قاشقها را یکی کنم. […]
ای شکر سپید من
مادر، مادرم. مینویسم اینجا که روزی اگر عمری بود یادم باشد امروز روزی نشستیم کنار لباسهایت گریه کردیم. خواهر و برادری. یکی یکی برداشتیم بو کردیم ناز کردیم و گریه گریه گریه. امروز نالیدیم. لرزیدیم و حسرت و عطش و درماندگی قلبهامان را لبریز کرد. لباسهایت را پهن کردیم تماشا کردیم دست به دست […]
توی خوابم حواسم به اسنپ هم بود تازه
این روزها زیاد خواب پدر و مادرم را میبینم. دیشب دوباره پدرم را دیدم. رفته بودم نمایشگاه طور جایی و با خودم گفتم حالا که مادر رفته باید بیشتر حواسم به پدر باشد تنهایش نگذارم. برگشتنی دشوار داشتم، بسیار دشوار. نهایت رفتم داخل قنادی که هم رد گم کنم هم کمی شیرینی بگیرم برایش. صبح […]
سگها
سال هفتاد و پنج تازه از کنکور فارغ شده بودم که داداش احمدم شروع کرد به آوردن کتابهای رمان برای من. یکی از آنها «قلعه حیوانات» جورج اورول بود. از آن تابستان تا همین چند روز پیش برایم سوال بود که ناپلیون با کدام سگهایش به جان اسنوبال خواهد افتاد. ناپلیون نسخه ایرانی قلعه […]