دگزا دارد در من کار خودش را میکند. نبردی سنگین و پرسوز در دو پا و دندهها و نوک انگشتانم بر پاست. چنان سنگینم و چنان تبدار.
اولین بار است که هر دو سمت بدنم درگیر است. نوک انگشتان دستهایم انگار که باد کرده باشند چیزی حس نمیکنند. نمیتوانم چیزی به دست بگیرم. همین الان که تایپ میکنم حسی دارم که فقط یک اماسی درکش میکند و خوشحال میشوم اگر نفهمید چه میگویم. پاهایم از مچ به پایین وزنههایی هستند از بادکنکی پر آب. همانقدر بیشکل و قلمبه و آویزان و مرتعش. اما دردناکترش دندههایم است با تسم غلطانداز “آغوش اماس” اوایل ابتلایم و حتی در طول این همه سال آرام بود و در حد این که نایلون سلفونپیچم کرده باشند دندههای پایین قفسه سینه را. الان نه. انگار لای گیره نجاری بسته باشندم. سفت و بیرحم. دردناک و ترسناک.
نوک زبان و ته گلپ و پوست صورتم را هم علاوه کنم. امسال را خیلی بد شروع کردم. یعنی در اصل پارسال را تلخ و هولناک سر آوردم. همیشه فکر میکردم سختترین عودم سال ۸۸ بود ولی نه. عود ۸۸ هم از اواسط دیماه ۸۷ شروع شد و تا اوایل اردیبهشت طول کشید. ای لعنت به این تکرار. همان اول اردیبهشت زنگ زدم به تسبیح که دفترچهام را بردار بیا بیمارستان بریم دکتر. دو ماه رفتم زیر کورتون. از اواسط دیماه رنج کشیدم تا همان اوایل تیرش. توی وبلاگ مفصل نوشتهام. پارسال هم از اواسط دی شروع شد تا همین اواخر و سه اردیبهشت که رفتم پیش دکتر صحرائیان گفت شش تا دگزا. گفتم عید زدم یکی. شد پنج تا. روزی دو تا. سال ۸۸ تسبیح کنارم بود. مادرم و همه خانواده. تسبیح هر چی دلم میخواست برایم میپخت و با او و خواهرم میرفتیم استخر. همه بودند سر میزدند، رفقا همکاران فامیل. مادرم بود که لوسم کند. الآن تنهام و مادرم از غصه این چند ماه تلخم بیمارتر شده است و لب به غذا نمیزند. زنگ زده ساعت نه شب که سرم گیج میرود. زنگ زدم به برادر که فشارش را بگیرد. خوب بود، گفتم غذا چی؟ میگوید ناهار خوردم. از ظهر تا آن ساعت شب چیزی نخورده بود. این روزگار من است. تسبیح گرفتار زندگی شده است که لیاقتش را ندارد و خواهرهایم پیر شدند. مادرم غصه مرا میخورد و من غصه او را و خودم حریفی دارم که شمشیر از رو بسته است. در چند ماهی که گذشت هر ساعت از روز و هر ساعت از شب که بیدار شدم گریستهام. ترس و گیجی و فشار روحی و عاطفی ثمره هشت ماه پیگیری طبی را که داشت جواب میداد جمع کرد توی خاکانداز از پنجره ریخت دور. داد دست باد انتهای زمستان، ابتدای بهار. خستهام. به دکتر گفتم دیگر از دستم در رفته است که علائم عود چیست. سنگینم. خیلی سنگینم. گفت دستهات را بیاور بالا نتوانستم. زورکی گریهام را خوردم. تمام چند ماه گذشته شد که روزی بیدار شوم بعد از نماز بگویم سوسن قوی باش بخند. نشد. نهایت یک روز آخر آخرش دو روز. خیلی خستهام. کارم مرور گذشته است آنچه بر خودم و مادرم و خانه پدری و کل فامیل و آخ تسبیح تسبیح عزیزم رفته است. گاهی چه میکنیم با خودمان. خودمان و آنچه دورمان جمع کردهایم. چه ساده چه شاد و چه خوش. بعد از چند وقت سرت را که میگیرند میکوبند به طاق تازه دستت میآید. تازه به خودت میآیی. برمیگردی نگاه میکنی به پشت سر و یخ میکنی. یخت که نرم شد اشک میریزی و خون دل میخوری و نمیدانی نمیفهمی حالا چی؟ کجا؟ چطور؟
مادر و من در حال فرو ریختنیم. روزی که با چشمان دوخته به گلهای فرش گفت پس من چی و من بیرحمانه گفتم تضمین میکنی تا آخرِ من زنده بمانی و سکوت کرد و در خشت به تماشایم شکست نفهمیدم. حالا بیرحمانهترین خبر را شنیدم و هنوز آنقدر پیر نشدم که خشت ببینم. اما هر دو دور از هم به یک اندازه، نه! او سهمگینتر چون مادر است در حال فروپاشیدنیم. او زودتر و من لختی سپستر. این چیزی است که میبینم. اما نمیدانم پیرزن فرتوت خسته درمانده قشنگم چگونه میبیند و چگونه تاب میآورد؟ نمیدانم فردا صدایش را خواهم شنید؟ صدایی که دارد در سینهاش عقب مینشیند و من دیوانه بیدست و بیپا نمیدانم و نمیتوانم کاری بکنم جز التماس و تشویق و تهدید که غذا بخورد و او میگوید پدرت ترسید قبر گیرش نیاید رفت زود خوابید و نمیگوید تو بیرحمتر بودی دخترم. پاره تنم نور دو چشمم. و من گریه میکنم. به حال خودم که نمیدانم از این عود چگونه بیرون خواهم آمد و اصلا برای چی و کی بیرون بیایم و برای مادر خون دل میخورم که در این تنهایی هولناکش چگونه سر میکند بی من و با این ترس و تلخی سنگینی که مثل بختک افتاده است به جان رویای شیرینم. مادر طولش نمیدهم مادر. مادر طولش نمیدهم مادر.
دگزا دارد در من کار خودش را میکند..
سوسن جان آنقدر کلمات لعنتی برای تسلای تو کم آورده ام که نمیدانم چه بگویم جز این که با تمام وجود و از ته دل از خدا میخواهم بهترین مصلحت را برایت مقدر کند . شنیده ام قیاس صبر خدا با صبر بنده ی خدا چیز خنده داری است . اما خدایم این بار صبرت را اندازه صبر بنده ات کن .
یا علی
سوسن جونم دلم می خواهد بهت بگم که برو تبریز. برو و دیگه در این تهران وامونده نمون. اما آدم چه می دونه پشت این کلمات چی قرار داره.
من برگشته ام هر زمان که خواستی بهم زنگ بزن
سلام سوسن عزیزم انشاالله ب حق این روزا ک ایام تولد آقا امام حسین (ع) هستش مورد توجه ایشان قرار بگیری
منم مثل تو همینجوری ب مادرم گفتم.بهش گفتم ک اگ برم سر زندگیم دلت محکم تر میشه تا بمونم پیشت و یروزی خدای نکرده تو تنهام بذاری اونوقت میخوای برام چکار کنی.اونم بنده خدا قبول کرد برم دیار غربت.الان منم شکسته شدنشو میبینم و زجر میکشم با اینکه از زندگی با همسرم راضی هستم اما الان ک حدود دوسال از ازدواجم گذشته میگم کاش هیچوقت مادرمو تنها نمیذاشتم کاش اونموقع ب التماس چشماش بی توجه نبودم کاش