دیروز صبح که توی دستشویی زمین خوردم آنطور فلاکتبار و هر چی داد زدم انگار توی ساختمان گرد مرگ پاشیده بودند صدایم به کسی نرسید، فکر کردم چه روز نحسی و چه بدبختی عظیمی و همان وسطهای داد زدن که مامان مامان میگفتم با خودم فکر کردم چه خوب که مادر نمیبیند و نمیشنود خبر نداشتم که همه بیخوابی دیشبش و نمازی که به دلم افتاد بخوانم و کرختی و بیحسی صبح یک جور دیدنِ یواشکی بوده. یک جور تماشا. تماشای مبهم مادری که نمیتواند نفس بکشد. تنها و معصوم و طفلک افتاده است یک گوشه دنیا توی آیسییو و تلاش میکند نفس بکشد.
عصر وقتی امیر خواست بگوید و سعی کردم وا ندهم و زور زدم که نپاشم که مادر آخ مادر جان مادر.
موقع اذان آیات ۱۵۳ تا۱۵۷ سوره بقره روی صفحه تلویزیون بود و به خدا قسم همانها آرامم کردند.
آنقدر خستهام از گریستن که دیگر نمیتوانم. دیگر گریستن نمیتوانم.
تو خوب میشوی مادر و میآیم مینشینم کنارت. دراز میکشم کنارت و دستهای گرمت پشتِ تمام وحشتهایم را خورد میکند. تو، خدای قشنگ در دسترسم که چه محروم شدم از تو. مهربان بیادعا. قشنگ ِ ظریفِ بیانتها. گرمای دستهات پشت تمام وحشتهایم را خورد میکند.
خوب شو مادر.
——
*هر چه تلاش کردم هیچ از فاجعه یادم نیست. چطور از آن وضعیت وحشتناک بلند شدم و چطور رفتم حمام و بقیه روز همه و همه مثل یک خواب پراکنده ترسناک دور مانده از خودآگاهم.
سلام عزیزم ان شااله که مادر زودتر بشن