امروز دو بار افتادم. یکبار توی توالت و یکبار هم بعد از خارج شدن از توالت، توی راهرو.
مادر فردا قرار است تراکئستومی بشود. بیست و سه روز گذشته است. بیست و سه روز و شب در حالیکه هوشیار است لوله تراشه را در گلو د انجیتیوب را در دماغش تاب آورده است. چندین بار اکستوبه شده و چون تحمل نکرده است دوباره انتوبه شده است. آیا من رخداد را زیادی بزرگ کردهام؟
گاهی واقعاً خجالت میکشم که اینطور بیتابم و اینطور گزارش میدهم. دوستی یکسال پیش پدرش را از دست داده ولی یک کلمه بروز نداده است. دوستم زیبا که در بیمارستانی که مادرم بستری است کار میکند، پانزده سال پیش از خواهرش پرستاری کرده است که سرطان سینه داشت و جلوی چشمش پر پر شد. اما ندیدم بیتابی کند. من ندیدم. حتی شبی که رفتیم منزلشان خیلی طبیعی بود. تازه از من کوچکتر است. من چرا بیتابم؟
آن شب توی ماشین جلوی در خانه زرمان بهش گفتم چقدر خوششانس بوده که توانسته مدتی در icu از مادرش مراقبت کند، باهاش صحبت کند، هر چند مادر خذابیامرزش هوشیار نبود ولی همین که میتوانسته باهاش باشد و کارهایی بکند برایش غنیمت بوده، من پدرم ناگهان فوت کرد. ناگهان نفس عمیقی کشید و هر چی آب خواهرم ریخته بود توی دهانش ریخت بیرون. تمام. الآن ولی با خودم فکر میکنم اینکه مادر اینهمه دارد زجر میکشد درست است؟ اگر مثل پدر ناگهان نفس عمیق میکشید چه؟ اگر به اورژانس خبر نمیدادند و آمبولی را رد نمیکرد، مثل پدر که حواسمان نبود زنگ بزنیم اورژانس که چه بسا بیشتر زنده میماند، چندی بیشتر، چه میکردم؟
روال زندگی همه افراد خانواده به هم ریخته است. شبها خوابمان نمیبرد و روزها باطل و عاطلیم. خواب، آخ از خواب. اگر خواب نبود چه؟ دلم میخواهد میشد به خواب عمیقی فرو میرفتم و همه چیز که به انجام رسید بیدار شوم. چقدر سخت است.
من رفتن پدر را راحت پذیرفتم. راحتی کاملاً نسبی. چون تنها نبودم و مادر بود. سرگرم شدم با مادر و پنجشنبههایی که میشد بروم سر خاکش. تنها یا با مادر. دور و برم پر بود از خواهرزاده و برادرزاده و مشغول بودم به کار و اینطور نبودم که هیچ کاری از دستم ساخته نباشد. عاجز و متکی. تنها تا این حد. غریب تا این حد. بی شانه و دست و محبت مردانهای که برم دارد ببردم گوشهای و آرام توی گوشم نجوا کند. بی محبت و عشق خواهرانهای که التیامم بدهد. خواهرهایم خودشان مادربزرگ هستند و آنقدر فاصله سنی داریم و آنقدر صمیمی نشدهایم که قرارم بدهند. دوری و بُعد مسافت را هم بعلاوه کنیم. این فاصله. چرا من هیچوقت فکر نکردم به این فاصله. از بس که وقتی سر پا بودم رساندن خودم به خانه و مادر آسان بود. چقدر معلولیت و ناتوانی نفرتانگیز است. چقدر محدود کننده است. چقدر کُشنده است.
اگر عاجز نبودم بیشک قبل از واقعه کنارش بودم و از نشانههای لعنتی که خانواده محترم به هوای ساپورت من از من پنهان کردند – چه توجیه احمقانهای – میفهمیدم و کار نمیکشید به اینجا. نمیدانم. چه فایده فکر کردن به اینها. جز بیشتر درد کشیدن.
حالا فردا قرار است مادر را تراکئستومی کنند و بعد؟ معلوم نیست. عضلات مادر بیشتر از آنی که بشود تصور کرد ضعیف شدهاند. بدون ونتیلاتور نمیتواند تنفس کند.
عجیب نیست که من هم عضلات بیندندهایم درگیر شدند و گاهی به سختی تنفس میکنم؟
دلم برای مادرم، صدایش و وقتهایی که زنگ میزد و عذرخواهی میکرد که دیر شده زنگ زدنش – خاک بر سر من- تنگ شده است. صدای ضبط شدهاش را دارم و فیلم. اما جرأت نمیکنم پیدایشان کنم. روسریاش را دارم با بوی دلربای موهایش اما وحشت دارم بروم سراغش. میترسم تلفن را بردارم و زنگ بزنم بهش. از آن سکوت مداااام پشت خط میترسم. میترسم دیگر نباشد و یادم میرود شکرگزار باشم که هوشیار است و نگاه میکند و اشاره میکند و آخ که نمیتواند منظورش را برساند و کلافه میشود. شکرگزار باشم که هنوز هست و ممکن بود نباشد. از فردا میترسم. به دوستم گفتم فردا بعد از عمل بهم خبر بدهد. اگر بفهمم کی رفته اتاق عمل بندم از بندم جدا میشود تا بفهمم تمام شده یا نه. و ورد زبانم شده است اللهم لک الحمدُ حمد الشاکرین لک علی مصابهم…
ساعت یازده شب است و تنهام. امیر رفته است جایی با کسی یا کسانی و من تنهام. تنهام تا این همه را بنویسم و سبک بشوم. چه سختم شده است نوشتن. چه سختم شده است زندگی. چه بیرحم است زندگی.