چه روزهایی. بوی هفت سال پیش پیچیده در خیال کلماتم. بوتههای گل رزهایم به گل نشستهاند و حوض هنوز آبی است. تو حرفهای خوب بلدی و شعر بلدی و دوست داشتن. مادر بیخبر از حادثه. من بیخبر از واقعه. لبریز بودم، داشتم عاشق میشدم.
دلتنگم. از دلتنگیهایم برای هر کسی میتوانم بنویسم جز تو. از همان نخست نشد که نوشتن از تو راحت باشد. از دلتنگی و دلواپسی و دلبری. اما دلتنگم. دلم برای دستهایت، سینهات، سیاهی چشمانت و سایه مطبوع مژگانت تنگ شده است. برای تماشایت از خیلی نزدیک، برای صدایت از خیلی دور، برای حس سنگین شدن نفسهایت، برای زاویه تند هفت لب بالاییات… ببین چقدر خوب بلدمت؟
دلم تنگ است در این روزهای گرم خردادی. و نوشتههای تمام خردادهایی که بر ما گذشت را مرور میکنم و دلم برای سوسن تنگ میشود و احساس قشنگی که دارد و کلماتی که بلد است. دلم برای دلتنگیهای این روزهایش و بیتابیهایش و غصههایش و دست و پا زدنهایش میسوزد و میگذارم بنشیند به نوشتن، نوشتن از حسی که میترسد بنویسد. میترسد باورش کند. دلش را خوش میکند، به مرور هفت سال و دستهای خالیاش را چلیپا میکند روی سینهاش، داغدار. سوگوار.
میگویم بمانم؟ و میگویی میترسم.