اردیبهشت لعنتی سال هشتاد و هشت بود. روزهای خنک بارانی بهاری دلربا. کورتون گرفته بودم و از نشستن توی خانه خسته شده بودم. به سیب و تسبیح گفتم بیایید برویم شاهگلی. حاضر شدیم و مادر را هم برداشتم زنگ زدم آژانس تاکسی گرفتم رفتیم. باران تند بود. توی ماشین گفتم خدایا بعد این مدت آمدم بیرون هوایی عوض کنم. بگو باران نبارد. تا از تاکسی پیاده شدیم باران قطع شد. گشتیم و آش دوغ خوردیم و هوایی به سرم خورد و برگشتیم. تا سوار شدیم باران گرفت.
اینجوری بودم. توی خانه بند نمیشدم. مادر هم. تسبیح هم. اما حالا هوایی میشوم، دلتنگ میشوم، هوای درخت، گل، چمن میافتد به سرم. هوای مغازه، کوچه خیابان میکنم اما چطور بروم؟ سیب کجاست؟ تسبیح از من بدتر. مادر؟ آخ مادر. یک ماه نشده بود آمده بودم تهران زن داداش بزرگه زنگ زد که چرا این زن را ددری کردی؟ میدانی مادر؟ من و تو و تسبیح ددری بودیم. روزگار زد پس کله من نفهمیدم خر داغ میکنند، خانهنشین شدم و خانهنشین شدیم. هر کدام یک گوشه دنیا. دور از هم.
آیدا نوشته مراسم مادربزرگش که تمام شد دوست پسرش ساک بسته برش داشته برده فرانسه. فرانسه خیلی دور است، خیلی رویایی است. من تا این حد که ددری نیستم. اصلاً فکرش هم به ذهنم خطور نمیکند، فرانسه؟ دوست پسر؟ عاشق. من خیال میکنم. هوایی که شدم بلند میشوم آماده میشوم، زنگ میزنم آژانس، یا هم نه. یواش یواش راه میافتم. توی کوچهها. مغازهها. آدمها. چرخی بزنم. هوا که پرید رفت، برگردم. با یک دسته گل. هر گلی. چه فرقی میکند. برمیگردم. روحم تازه میشود. با همین خیالم تاریک نشده برمیگردم خانه. همین که لباسهایم بوی کوچه و خیابان گرفته باشد.
میدانی مادر؟ بیشتر از خودمان دلم برای تسبیح میسوزد، تو پیر شدی، من علیل، طفلک تسبیح اما اسیر شد.
نپرسیدم ازش، بوی کباب شنیده بود یا چی؟ چقدر خر داغ میکنند در این مملکت.
چه زود خرداد شد. چه زود…
چقدر این واژههایتان میفهمند. چقدر زندهاند.
با گذشتن از کوچهها و مردم و تاکسی و باران، یک دفعه میزنند پس کلهی آدم که، این خر کباب کردن همه جا هست. حتی بین واژگانی که میفهمند؛ و زنده.