تسبیح گفت مادر هر بار که ما میرفتیم تبریز وحشت میکرد که حتماً امیر مرا میبرد بگذاردم آنجا و برگردد. برای همین هر بار بعد از برگشتن ما مریض میشد. هر بار، هر چند روز که میماندیم پیشش و خیال میکردم از دیدارمان خوشحال شده، قلب کوچکش تاپ تاپ میزده تا روز آخر ببیند با امیر برمیگردم یا نه. و اگر میشنیدم بعد از برگشتن ما مریض شده فکر میکردم از نشستن بلند شدن و کار کردن برای ماست.
اینبار، عید، مادر فهمید و نمیدانم، نمیدانم چقدر رنج برد تا شکست… فرو ریخت…
______________
*جملات آغازین یکی از قدیمیترین نوشتههای وبلاگم
سوسن جان، سوسن جانم…
سلام
خدا به شما هم صبر بده و هم ایمان قوی تر (هر چند خیلی با ایمانید). دلم می گیره که اینقدر بعضی از آدمها (مخصوصا از نوع خوب و خالص مثل شما) رنج می برند ولی وقتی یادم می افته که خدا هست و این دنیا همه چیز نیست کمی دلم آروم می گیرد. زندگی پر از رنجه و خدا به هر کس به اندازه ی توانش رنج میده. توان شما حتما خیلی بالاست. امیدوارم روزی برسه که در همین دنیای فانی رنجهاتون تموم بشه و به همه ی این روزهای سخت به چشم تجربه ای برای بهتر زندگی کردن نگاه کنید.(انشاء ا…)
مادر چی را فهمید سوسن جان؟