مادر بهتر است. تقریبا هر روز میبینمش. با ایمو. چه کسی فکر میکرد آنچه روزی در انیمیشن «دانی» تماشا میکردیم حالا زندگیاش میکنیم؟ مادر صفحه گوشی را که من پًُرش کردهام میبوسد و چشم راستش نزدیک میشود و کل صفحه گوشیام را پر میکند، چرا نمیبوسم چشمش را؟
امیر میگفت بوسیدن چشم دوری میآورد.
مادر با تراک توی گلویش و لوله خرطومی کوتاهی نشسته یا دراز کشیده، با دست اشاره میکند بیا. میگویم الآن شلوغ است آنجا، خوب شو میآیم پیشت و برادرم میگوید در پس زمینه که انشاءالله و قلبم میگیرد.
زاناکس از خارشهای عجیب و غریب جابهجایش که بگذریم خوب چیزی است. آرامم و عجیب آرامم. چند روز پیش رفتیم مرکز امآرآی بابک. بعد از چهار سال. خانمی که ناجور آنژیوکت زد گوشزد میکرد که چه کنم و چه نکنم. امیر گفت پاهایش اسپاسم دارد و خانم گفت میبندمش و دو بار چیزی را کوبید یا بست یا چه. اما ما، من و پاهایم خیلی آرامیم. توی تونل یاد استندآپ کمدی مهران غفوریان افتادم و یاد اولین امآرآی توی بیمارستان امام خمینی تبریز و لکنتی که گرفتم وقتی مرد از من پرسید اسم دکترم چیست و چه غم داشت نگاهش و هنوز تشخیص قطعی نشده بود و فقط از روی نوار چشمی دکتر مبصری خبرش را داده بود بهم. زیر آوار بودم. و یاد خیلی چیزها افتادم که یادم نیست و صداها، صداها.
حتی یاد اولین بار که آمدیم همین مرکز، سال نود و یک برای امآرآی لگنم.
زیر آوارم ولی آرامم. از گوشهای نوری میتابد و صدای گنجشکها و باد میآید و کمکی که میرسد. او بسیار نزدیک است.
سلام سوسن بانو…
خدا رو شکر که مادر بهترن
همیشه خوش خبر باشی
امان از زاناکس 😐