میشل فوکو در کتاب «تاریخ جنون» توضیح میدهد که جنون در قرون وسطا و رنسانس، بر خلاف امروز، یک اختلال روانی و عصبی تلقی نمیشد. مردم آن دوره دیوانهها را بیمار نمیدانستند. برعکس، جنون از دید مردم آن دوران، نوعی فرا-عقل بود. دیوانه کسی بود که پرده از برابر چشمهایش کنار رفته بود و میتوانست چهره حقیقی جهان را ببیند، شبیه یک عارف، با این تفاوت که آن چهرهای که دیوانه میدید، آن باطنی که شهود میکرد، آنقدر وحشتانگیز بود که باعث میشد حرفهای به ظاهر نامفهوم بزند، خوی وحشیانه پیدا کند، بیدلیل نعره بکشد یا سرش را به دیوار بکوبد و به خودش و دیگران آسیب بزند. همۀ این رفتارها آنقدرها هم نامعقول نیست وقتی بدانیم فرد تمام مدت خودش را در حضور چه حقیقتی میبیند.
مردم آن دوران معتقد بودند عاقلها به اختیار خودشان است که پا به اقلیم فرا-عقل جنون نمیگذارند، به اختیار خودشان است که فقط از گوشۀ چشم به جهان نگاه میکنند و از دیدن چهرۀ حقیقی جهان اجتناب میکنند. و اگر جلوی خودشان را نگیرند، اسیر وسوسۀ نگاه کردن میشوند، و آن وقت یک نگاه کافی است که پا به مسیر بدون برگشت جنون بگذارند.
امروز جهان علم به این حرفها میخندد، و به جای کلمه «جنون» از «اختلال» یا کلمات مشابه علمی و بدون بار احساسی استفاده میکند. امروز جهان علم انواع و اقسام جنون را طبقهبندی کرده و با هر کدام از آنها به تناسب نوع اختلالی که در سیستم عصبیشان رخ داده رفتار میکند، گاهی دارو، گاهی شوک الکتریکی، گاهی گروهدرمانی و…
امروز کسی به «چهرۀ وحشتانگیز جهان» باور ندارد.
اما وقتی شب میرسد و هر کس به گوشۀ تنهای خودش میخزد، و در سکوت با خودش فکر میکند، میتواند شبحی تار از چهرهای هولناک را ببیند که از دل تاریکی به او خیره شده، و فوری باید دست به دامان گوشی همراه و شبکههای اجتماعی شود تا جلوی خودش را بگیرد، مبادا اسیر وسوسه شود و مستقیم به آن نگاه کند…
برگرفته از:
تاریخ جنون
میشل فوکو
نقل از این کانال:
@Harut_Marut