خواب اول را موقعی دیدم که مادر هنوز حال و روز خوشی نداشت. خواب دیدم با مادر از سفر زیارتی برگشتهایم ولی با فاصله زمانی و او زودتر از من رسیده. دیدم از پلهها میرفتم بالا برسم به سالنی که خانم شاملی با عجله و خندان از من جلو زد و گفت بالا میبینمت – یا شایدم نگفت. رفتم بالا و بین نیمکتهای سالن فرودگاه خواهرهایم و یوسف پسر خواهر بزرگم را دیدم که نشستهاند و وقتی پرسیدم مادر کو گفتند امد دنبال تو. برگشتم به همان سالن قبلی و نشستم روی نیمکتی که رو به بیرون بود تا وقتی وارد سالن شد ببینمش. به محض نشستن دیدم وارد شد: تسبیح به دست با کلی بار که دنبال خودش میکشید. گفتم حاج خانم و برگشت سمت من که همیشه با یک لحنی میگوید «بالا» و بعد توی بغل هم بودیم و چه قشنگ بغلی بود که سالهای سال است اینطور بغل کردن یادم رفته بود و همان حین بارهایش را ول کرد که بغلم کند با خودم گفتم چرا خواهرهایم نگرفتند اینها را ازش که نکشد دنبال خودش؟ گفتم تو برو بالا من میآورم اینها را. یکی را برداشت و رفت و من ماندم و چمدانهایی که نمیتوانستم جمع و جور کنم با چادری هم که سرم بود. توی سالن جا به جا چمدان مردم بود و جایی برای چمدانهایمان پیدا نمیکردم. چمدانهای مردم میریخت و چمدانهای ما هم رویشان. تا جایی گیر آوردم جلوی یک در شیشهای خالی، اما تا رسیدم دیدم لانه مورچه است. مورچههایی بزرگ که انتهای شکمشان ناخنی مثل ناخن پرنده داشتند.
خواب دوم اینکه مادر توی اتاق نشیمن قبلی نشسته بود جلوی بخاری خاموش که جای همیشگیاش بود روی زمین و میدانستم خوب شده و از بیمارستان برگشته. بعد توی حیاط بودم که دلشوره گرفتم و ناگهان خانه شلوغ شد و مردم زیادی توی درگاهی هال کوچیکه جمع شده بودند و خواهرهایم که سعی میکردند بیایند بیرون و دیدم که یعنی مادر رفته و من داد میزدم مادر و چونان دادی که به عمرم نکشیده بودم.
بعد دیدم مادر نشسته کنارم و من دارم سفرهی بزرگ سبز رنگ را تمیز میکنم و مادر اشاره میکند که خوب تمیز کن.
تنها این خواب بود که آرامم کرد.
دو سه روز پیش دیدم که مادر با تیتیوبش روسری گره زده زیر گلو و چادر بلند شده رفته خانه دایی. دیدم بعد میدیدم توی اتاق عملم و با خانم شاملی حرف میزنیم و کار میکنیم و میخندد و روسری ندارد. بعد فهمیدم فقط منم که او را میبیند و خوب او مُرده است و گفتم شاملی فقط من میبینمت خندید و دست دادیم و گفت چه اشکالی دارد- یا خیال میکنم گفت. بعد مادر میرفت و من ناگهان به خودم گفتم دارد تنها میرود با این حالش و خانه دایی را ترک کردم. دیدم توی اتاقی گوشه حیاط که الان حمام است ولی توی خوابم نبود جعبه مقوایی بزرگی است که تهش کاه ریختند و سطلی است که میخواهم تویش ادرار کنم و دختر خواهر بزرگم وارد شد و من ایستادم و به جای ادرار خون ادرار میکردم ولی وقتی بعد آمدم تا ظرف را خالی کنم با اینکه قبلا روی کف کارتن هم ریخته بود ولی کف کارتن خشک بود و سطل لبریز از ادرار روشن بود.
هر کدام از خوابها همزمان با اتفاقی بودند یا بعدش اتفاقی افتاده در رابطه با مادر. آخرین خواب یعنی وقتی شیفت دختر خواهر بزرگم بود مادر را بدون تیتیوب و انجیتیوب مرخص کردند و حالا مادر برگشته خانه و میگوید دخترم چه پراکنده افتادیم من و تو.
اللهم لک الحمدُ حمد الشاکرین لک علی مصابهم.