نمیدانم از زاناکس است یا چه که اینقدر میخوابم و اینقدر چاق شدم. یا خیال میکنم چاق شدم. معیار خاصی ندارم جز خیال. یک بیتفاوتی قشنگی را دارم تجربه میکنم. مثل روحی که بالای سر جسدش معلق است و چیزهایی میبیند و میشنود و به هیچ کجایش نیست.
غمها غمگینم میکنند و افکار آزارم میدهند ولی بعد از خوابی که نمیدانم کی بٓرٓم گرفته بیدار میشوم و چیزی یادم نیست. از آنچه آتنا اصلانی تجربه کرده مچاله میشوم و از بنیتا هراسانم و سوگ ویولت و کرسنت و توتال و قرمط و کفاره امسال ماه رمضان و حال مادر و شیرین زبانی آرتین و زهرا و مبینا که خوب شده با من و ظریفه و مونا که اگر نبودند چه سرم میآمد و رژ لب جدید بگیرم و اودکلن گرم بهتر است از خنک برای اماس و نقشههای قشنگ قشنگ برای زندگی و دلتنگیام برای حرم امام رضا و… به همه ورم هست و به هیچ ورم نیست. دارم آخرین جلد ارباب حلقهها میخوانم و نمد دوزی را بوسیدهام فعلا چون توی امآرآی تنگی کانال به علت بیرونزدگی دیسک مهره گردنی هم به نزول پلاکها تا مهره دوم سینهای علاوه شده و موقع کار گردنم درد میگیرد. سکوت قشنگی را دارم تجربه میکنم و فکرهای خوبی دارم. گیرم مفتش هم گران است. هزینههای گزافی که من در زندگی برای این افکار خوب پرداختهام از دستم خارج شده است. افکار بد که جای خود دارند. «ر…ه شده تو زندگیمون» از پژواک شوندگانی است که دارد به آخرین دورهایش میرسد. اینکه نمیترسم از قوت ایمان نیست از قدرت زاناکس است. از روند طبیعی فاجعه است.