درست وقتی حالم گرفته است و حوصله ندارم کندیکراش دو ساعت نامحدود بهم جان میدهد. درست مثل همین زندگی مزخرفی که درست وقتی میخواهی، وقتی با گریه وقت اذان التماس میکنی تمامش کند، زمینت میزند و در بدترین شرایط ممکن به طرزی معجزهآسا بیهیچ خطای حرکتی بلند میشوی و تازه جان میگیری که ببین! تو میتوانی! تو توانستی بلند شوی و این حادثه هولناک را جمع کنی پس ناامید چرا؟ جان نامحدودِ محدود.
مادر هیچی از عید به این طرف یادش نیست. خود عید هم یادش نیست. بالطبع خبر بد را، حال بد را، ناخوشی را و اورژانس و آیسییو و بخش و وقایع تلخ را فراموش کرده است. ما را که سراسیمه رفتیم دیدنش. هنوز در ورودی خانه را تشخیص نمیدهد و هنوز فکر میکند اینجا دو تا حمام دارد. هنوز به پنجره اشاره میکند و میگوید حمامی که این پایینه. با این همه وقتی تنهاییم و کسی در میزند میرود آیفون را جواب میدهد و در ورودی را باز میکند. میداند لباسهایش توی کدام کمد است و لباسهای کثیف را کجا بگذارد. میداند شیربرنجش کجاست و میوههایش توی کدام کشو هستند. و گذشته را روشن به خاطر میآورد اما هر بار شخصیتها وظایف متفاوتی بر عهده دارند و خاطرات مشترک را آنطور که خودش دوست دارد تعریف میکند.
نگاهش میکنم. من هم زیاد عمر خواهم کرد؟ چیزی به چهل سالگی نمانده و آیا چهل سال دیگر در پیش دارم؟ اینقدر طولانی و اینقدر دردناک؟ نه مثل مادرم، دردناک از نوعی که من با این بیماری تجربه خواهم کرد. توانش را دارم؟ آیا من واقعاً قوی هستم یا این چشمههای گاهگاهی کشمشهای معدودی هستند که قناد خسیس توی کیکم ریخته است و هر از گاهی زیر دندانم گیر میافتند که امیدوارم کند به کیک بودنِ کیک و لطفِ قنادش؟
خستهام. از همیشه خستهترم. شبها ناگهان خوابم میبرد، نمازهایم را دیر میخوانم، دستم به هیچ کاری نمیرود. کتاب نمیخوانم. رژیم غذاییام کاملاً عوض شده است. مجبورم مسافتهای بیشتری حرکت کنم و خسته میشوم. از حرف حرف حرف زدن خسته میشوم و رسماً فکّم درد میگیرد. حجم زیادی درد و دل اطرافیان را پک کرده نکرده ریختهام توی سرم. مهلتی نیست که سر و سامان بدهم. حرفهای تکراری، جوکهای تکراری، خوابهای عجیب. دورگیری شده و به شدت پررنگ…
شنبه، همین شنبهای که گذشت و من توی حمام زمین خوردم و سر مادرم که آمده بود ببیند چی شده داد زدم چون نمیخواستم آنطور ببیندم، در همان روز که از اتفاقات شبهای قبلش شدیداً دلخور بودم و عصبانی، مجتبی سر کوچولوی اهورا را کوبیده بود به دیوار…