بسوز ای دل ! که تا خامی ، نیاید بوی دل از تو

روزی که پدر در حال مُردن بود باورش برایم سخت بود، فکر می‌کردم مثل چند وقت پیش فشارش افتاده و نمی‌فهمیدم چرا بالای سرش قرآن می‌خواندند و چرا مادر مرغ پر کنده شده و چرا خواهر بزرگم آنطور زد روی پاهایش و کمرش خم شد.
من فشارش را گرفتم و سرم آماده کردم و نشستم به رگ گرفتن و وقتی خواهرم اعتراض کرد داداش محمد گفت بگذار کارش را بکند. بگذار در همان ناباوری ناکاربلدی معصومانه‌اش تلاش محتضرانه‌اش را بکند، بگذار با حقیقت به روش خودش کنار بیاید، سوزن را که در رگش فرو‌ کردم، نفس مانده را که پس داد پدر دست کشیدم و فرار کردم. افتادم. حقیقت هولناک اما نرم بود، مرا در بر گرفت … بر گرفت.
حسی که حالا دارم همان است، با یک درجه کسب تجربه قبلی حس می‌کنم سرم به دست ایستاده‌ام بالای سر آخرین نفس‌های یک زندگی که همه ناظرین می‌دانند چقدر احمقم اما به احترام معصومیت حماقتم به حال خودم گذاشتند تا حقیقت رخ بنماید، نفس آخر پس داده شود. و حقیقت هولناک نرم و یکباره در برم بگیرد. سرم به دست ایستادم و تماشا می‌کنم. چند وقت است گریه نمی‌کنم، زاناکس نمی‌خورم و به گمان خودم هوشیارترم. چرا سوزن را فرو نمی‌کنم؟

یک دیدگاه روی “بسوز ای دل ! که تا خامی ، نیاید بوی دل از تو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.