من از هنر چه میدانم؟ خودم هیچ وقت هنرمند نبودهام، هر چند زمان بچگی میدانستم که اگر از کسی که حالش خوب است بپرسی چرا حالت بد است، حالش بد میشود- گاهی این کار را فقط به خاطر تغییر جو میکردم. البته که الگوهای پایه را میشناختم. مدل کچل قلچماق اسپانیایی در مقابل مدل هلندی رنج دیدهی گوشبُر؛ کسانی که ترس رد شدن از اثرشان را دارند و کسانی که عاشق رد شدن از اثرشان هستند؛ کسانی که به محض اینکه یک لک یا یک خط روی بوم میاندازند میگذارندش برای فروش در برابر کمالگراهایی که خود را با آتش زدن نقاشیهایشان گرم میکنند. به غیر از این آقای مورل همه چیز را درباره هنر به مثابه یک حرفه به من یاد داده بود: بهترین هنرمندان ساعت هشت و نیم صبح سرخورده میشوند؛ تنها کمال ممکن هرگز دوباره شروع نکردن است؛ بدون این که هیچ معنایی داشته باشد، گرانترین و قدردیدهترین شاهکار هنر مفهومی میشود یک کوسهی تاکسیدرمی شده یا یک سطل آشغال همان طور که هست؛ تنها دلیل مرتبط دانستن نبوغ هنری با جنون این است که وقت آزاد عنصری کلیدی در بیماری حاد روانی است؛ بیشتر هنرمندان زودرنج هستند، همدلیشان را برای کارشان نگه میدارند و در زندگی عادی با خست خرجش میکنند؛ از مخاطبانشان متنفرند و حامیان مالیشان را تحقیر میکنند. خلاصه به قول آقای مورل آنها از تبار محبوب، شکوهمند و دیرپای فروشندگان روغن مار هستند. حالا که فکر میکنم آقای مورل دلیل شک و حتا ترس من است از هنرمند به عنوان یک گونه، برای همین وقتی میمی سرسری معرفیمان کرد- بقیه، این آلدو است. آندو این بقیهاند- پیه همه چیز را به تنم مالیدم. کار درستی هم کردم. گفتند سلام. من فرنک روبنشتاین هستم. من نیک ویتیکر هستم. من ایو فربنکس هستم. من دن ودرکات هستم.
از میمی پرسیدم «چرا همه اسم کاملشون رو به من میگن؟»
«میخوان ببینن اسمشون رو شنیدی یا نه»
استیو تولتز/ ریگ روان/ پیمان خاکسار/ ص.۲۶۳
ا