آبان که زمین کرمانشاه لرزید، مادر هانیه پیش ما بود. اولش فکر کردم سرم گیج میرود که خم بود روی گوشی. روبهروی مادرم که دراز کشیده بود روی تخت نشسته بودم و زنداداشم دورتر روی مبل نشسته بود. بلند شد و نگاهش به لوستر بود و گفت زلزله است. گفتم نگو من میترسم و چه میگفت چه نه، زلزله بود و طورش طور عجیبی بود و طول کشید. آمد و نشست کنارم و شانهام را مالید و دستم را گرفت و من هر چه ورد بلد بودم میگفتم و مادر دراز کشیده مانده بود تا که صدای همسایهها را شنید. بلند شد نشست و خیز برداشت سمت در و زنداداشم نمیدانست مرا آرام کند یا دنبال مادرم برود. ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم که برادرهایم الان چه میکنند. تمام که شد زنگ زدم بهشان و به امیر گفتم زلزله شد. صدایش را که شنیدم گریهام گرفت؛ نکند نشنوم دیگر صدایش را. بشود صدایش را ریخت توی شیشهای آویخت به گردن. خدا ببخشدمان که تا فهمیدیم کانون لرزش کجاست آرام شدیم. خدا ببخشد که انسانیم. گفت آدرس کانال زلزلهشناسی را برایم میفرستد و از آن روز کارم چک کردن تکرار لجباز تکانهاست.
دیشب ساعت ده دقیقه به بامداد رقیه زنگ زد، گفتم این وقت شب؟ خواب بودیم. پی نگرفتم. خواب راحتی نداشتم، تا صبح وول خوردم و پهلو به پهلو شدم و چشمهایم درد گرفت باز و اذان صبح که بیدار شدم پیامک امیر را دیدم که نگران نباشم اگر اخبار را دیدم، او خوب است. تلگرام پر بود از زلزله و دوستانی که احوال پرسیده بودند. رقیه هم. پس دستش نخورده بود.
بیقرارم. اما عمق وجودم کسی میگوید الا بذکر الله تطمئن القلوب. فکرم به کمخوابی اینروزهایش است و چشمانش که خستهاند. کاش بقیه شب را خوب خوابیده باشی.
پناه بر خودش…