دیدم که جانم می‌رود

چقدر روند پیر شدن غم‌انگیز است. تماشای هیکلی که آب می‌رود، ذهنی که تحلیل می‌رود آن هم تا این حد آشنا، نزدیک سخت و جانکاه است. قلبی که به غایت تن افزون کرده است تمام جان بی‌رمقش را می‌جنباند و جز تماشای این تقلا کاری از دستم برنمی‌آید. جز این کلمه که پر از بار شعوری والاست و گویی به این نظر نمی‌آید و جز از او به زبان نمی‌چرخد.
می‌نویسم که یادم باشد، یادم بماند چگونه شب‌ها به صدای نفس‌نفس زدن و ناله‌هایش بیدار شدم، چطور دندان بر هم فشردم که میان خنده‌ای که باید نمایش بدهم و گریه‌ای که نیازمندش هستم حیرتم را نداند. سفرهای شبانه‌اش و هول‌کردن‌های روزانه‌اش. اینکه هنوز نمی‌دانیم شانه‌ها و داروهایش و سبد داروها را کجای این خانه پنهان کرده است یادم نرود. که چطور دار و ندار این روزهایش را، از توت‌خشک تا پالس‌اکسیمترش را می‌ریزد توی کیفش و هر کیسه‌ای که گیر می‌آورد و جوراب می‌پوشد که برویم. کجا؟ به همین خانه. همین‌جا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.