یکی از همان شبهایی که با هم تنها بودیم نیمه شب بیدار شدم و دیدم ظلمت مطلق است و سرد. قبلش صدای تقّی شنیده بودم. گفتم شاید فیوز پریده، چراغ گوشی را روشن که کردم بیدار شدی نشستی. رفتم سمت فیوز و از سکوت مطلق ساختمان فهمیدم برق رفته است. گفتم آن شمع زیر شیشه کانتر را برداری روشن کنی، کردی و آوردی کنارم گذاشتی روی جاکفشی. گوشی را دادم دستت بروی توی اتاق خواب آن دو تا شمع شمعدان را هم روشن کنی بیاوری و خودم رفتم دستشویی. تو یکی را گذاشتی روی جاکفشی یکی را هم روی کانتر و گرفتیم خوابیدیم و تا صبح شمعها روشن ماندند چون نه خودم توانستم از جایم بلند شوم و نه دلم آمد تو را بیدار کنم. شمعها تا ته سوختند و زدند شمعدان کریستالها را هم ترکاندند.
صبحش حواسم رفت پی تمیز کردن و چسباندنشان و روزهای بعد تهیه شمع و تا همین چند روز قبل اصلاً از خودم نپرسیدم چطوری تو آن شب کبریت پیدا کردی که شمع روشن کنی؟ کِی و از کجا؟
بعد که امیر با سه تا شمع سیاه آمد خانه، قلبم مچاله شد. فاطمه، رفیق و همکار عزیزم که رفت گفتم پس همین بوده، همان نبود و تو بودی…
————————
*خلیل رحیمی