بانگ جرس

 

مادرم از خیلی سال پیش خودش را برای رفتن آماده کرده بود. خیلی سال یعنی بیش از ده سال قبل. یک روز آمد توی اتاقم و گفت کمک می‌کنی اینها را مرتب کنم؟ بغض داشتم؟ عادت کرده بودم، مادر تا اتفاقی می‌افتاد یا مریضی سخت می‌گرفت آرام پیشم وصیت می‌کرد. کفن را خودم سال هشتاد که با خانواده داداش بزرگه هم فال هم تماشا رفتیم تهران پیش دکتر نجاران که تشخیص دکترم را تایید کند و بعدش رفتیم قم از مغازه دم در حرم خانم برای جفتشان خریدم. پدرم دو سال بعد پوشیدد و رفت. نشستیم و یکی یکی زاد سفرش را گذاشتم توی سبد در دار سفید. کفن و برد یمانی و تربت کربلا و آب زمزم و کیسه‌ای پر از دستمال کاغذی‌هایی که خیس خورده مچاله شده خشک شده بودند. گفت برای امام حسین (ع) گریه کردم. نگاهش کردم و غبطه خوردم به این همه صافی. بغض و غبطه و تن‌رعشه. کاغذ قبر و وصیتنامه‌اش را گذاشتم توی پاکت طلقی در دار و در سبد را بستم. خیالش راحت شد. غیرمستقیم حالی‌ام کرد وقتی رفت وسیله‌هایش کجا هستند. غیر از من به دو نفر دیگر هم گفته بود. به خواهر بزرگم هم سال قبل نشان داده بود که توی سبد دیگری سجاده و چادر نماز آماده کرده برای مهمان‌ها که ثواب دارد. حوله و خلعت هم برای غساله‌اش کنار گذاشته بود.
نمی‌دانم. مادرم از سال‌هایی خیلی دور آماده رفتن بود. بی هیچ ترسی و فقط وقتی بچه بودم نگرانی‌اش من بودم ولی بعدها تا همین اواخر دیگر هیچ دلبستگی نمانده بود برایش. می‌گفت من تهِ چاه بودم چرا برم گرداندید؟ خسته بود و بدنش درد می‌کرد و انگار با خنجر پشت سینه‌اش را پاره می‌کنند. وقتی سال شصت و هشت آنطور وحشتناک تصادف کرده بود و به طرز معجزه‌آسایی با درمان خانگی خوب شد همه و خودش می‌گفتند خدا به خاطر من عمر دوباره داد به او. این‌بار هم خدا به خاطر من عمر دوباره داد. اما سیر نشدم ازش. هفت سال فراق و فقط پنج ماه؟
مدام آخرین لحظات یادم می‌افتد. وقتی بی‌حال نشسته بود که مانتو و شلوار تنش کنند، وقتی بلند شد و اشتباهی داشت می‌رفت سمت پنجره‌ها و دستم را گذاشتم روی پایش که مادر از این طرف نه. نگاهم کرد. نگاهش پر از رنج بود و مهربانی و وداع. نگاهی پر از مادرانگی. نتوانست بایستد و متزلزل نشست روی تخت. همسر داداش احمد و دو تا خواهرهایم داشتند آماده‌اش می‌کردند. من نشسته روی زمین آخرین سفارشات. زیر بازویش را گرفتند و به زور راه می‌رفت. از ذهنم گذشت ویلچیر و همان‌جا ماند. مادرم با مانتوی طوسی و شلوار مشکی و روسری پشمی در حالی‌که نا نداشت برگردد و برای آخرین بار نگاهم کند، در حالیکه چشم ازش برنداشتم رفت و این‌بار برنگشت.

 

یک دیدگاه روی “بانگ جرس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.