میگویند برف باریده این هوا و نمیشود رفت سر خاک و یخزده و لیز است و من یاد آن روز میافتم که برف باریده بود این هوا و آبکی و لیز بود و راننده آژانس گفت نمیپیچد توی کوچهامان و زنگ زدم به تو. چند دقیقه نگذشته بود که پیدایت شد با چادر و دمپایی و بدون لباس گرم. آمدی و راننده پرسید چرا به حاجخانم زحمت دادی و لابد هیچوقت از خودش نپرسیده چرا من با آژانس میروم میآیم لابد از شکم سیری است. فکری که اول از همه به ذهن هر کسی خطور میکند و پیاده شدم و خودم را رساندم به تو. پای چپم جان نداشت. دستم را انداختم دور بازویت و رفتیم خانه.
برف باریده بود این هوا.