کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم*

وقتی پدر رفت، فقط دو سال بود ام‌اس داشتم و هر هفته پنج‌شنبه با دسته‌ای شاخه‌ای گل رفتم سر خاکش و دل سیر گریه کردم، تماشایش کردم، حرف زدیم. اما مادر جانم. جانِ عزیزم چه؟ دیگر کی می‌شود از میان انبوه سنگ‌های ایستاده‌ای که به چشم و هم‌چشمی بالاسر قبرها سر به فلک کشیده‌اند کسی بتواند ردم کند که برسم بالای سر عزیزانم؛ پدرم و مادرم؟
دیروز توی برف و باد رفتم و خاک کنار زده‌اش را تماشا کردم ریشه‌های درخت زده بود توی قبرش و مرد قبرکَن داشت با سنگ ترمیمش می‌کرد. ماشین را جایی نگهداشتند که ببینم. روی دوش مردها رسید و درست همان‌جایی که هر وقت می‌رفتیم سر خاک پدر ماشین را نگه می‌داشتیم گذاشتند روی زمین و بعد رفت و بین جمعیت و سنگها ناپدید شد و فقط از برگشتن امیر کاپشن به دست، با دست‌های خاکی بود که فهمیدم دیگر تمام شده است و خاک یخ‌زده تبریز بغلش گرفته است درست مثل چهارده سال قبل، دیماه که توی برف پدر را بغل کرد. توی برف و سرما رفتم و دلم می‌خواست پای رفتن داشتم یا بال پرواز که بنشینم کنار خاکش و بغلش کنم قلبم، این قلب آشفته‌ی در حال انفجارم آرام بگیرد. نگرفت.
مادرم بی من رفت. بدون ته‌تغاری لوس و گوشه‌گیرش که بدون او جایی نمی‌رفت این‌بار تنها رفت و منی را که تمام عمرم به بهانه مدرسه و دانشگاه و شیفتهای بیمارستان و تهران لعنتی از او دور بودم تنهاتر شدم. غربتم سنگین است. تنهایی‌ام بسیار بزرگ است.
می‌نشینم کنار تختش و بو می‌کشم. الهه می‌گوید عمه از بالشش شاید بیاید. الهه می‌گوید عمه یادت هست می‌گفت ارژنگ ارژنگ؟ _ آنقدر که بچه‌ها نهنگ عنبر تماشا می‌کردند _ چطور یادم نبود؟ الهه چه قشنگ باهام راه می‌آید تا یادش بی‌افتم. دو تایی حرف می‌زنیم. ناگهان قلبم می‌خواهد بایستد، نفسم بالا نمی‌آید و گریه می‌کنم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم نمی‌گذارند. می‌گویند حالت بد می‌شود. آخ. از این هم بدتر؟
از نداشتن مادر چیزی بالاتر هست؟

—————————

فاضل نظری*

 

 

10 دیدگاه روی “کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم*

  1. سوسن جان عزیزم مگه جز تسلیم در برابر خدا راهی هست ؟ اتفاقا میدونم که تو تسلیم شدن در برابر خواست خدا رو خیلی خوب از بری ، ولی چاره چیه زندگی همینه

  2. سوسن جان اگه می تونی فریاد هم بزن
    گریه خیلی خوبه
    من نتونستم فریاد بزنم. کلا آدم آرومی هستم ولی احساس کردم اگه فریاد می زدم بهتر بود. راستش بعد از مادرم نگرانیهایی که براش داشتم خیلی کمتر شد و جاشو دلتنگی گرفت. دلتنگی از نگرانی خیلی بهتره گاهی به سراغ آدم میاد ولی نگرانی داشت منو نابود می کرد. مادرم ۶ماه مریض بود و من می دونستم می میره ولی باید یجوری برخورد می کردم که خودش نفهمه فکر نکنه حالش خیلی بده که نترسه. خیلی سخت بود خیلی. آخرا که تومور به مغزش رسیده بود علایم آلزایمرو هم داشت در حالیکه تو خونه بود می گفت بریم خونه و من قلبم آتیش می گرفت. کاملا درکت می کنم. ولی بدون که تو هم مثل من می تونی تحمل کنی.خدا به تو هم صبر بده عزیزم❤

  3. سوسن جانم. دیروز عکس پروفایل تلگرامت رو دیدم. چه صورت زیبایی داشتند مادر و قطعا چه سیرت زیباتری. نمی تونستم از عکس چشم بردارم.
    خدا پدرت را و مادرت را رحمت کند و به خودت آرامش بدهد.

  4. سوسن بانوی عزیزم
    فدای دلتون 🙁

    توی فیلم “سه شنبه ها با موری” ، شاگرد، در حالی که اشک می‌ریزه، به استادش که در حال مرگه، حرفی با این مضمون می‌زنه که ما چرا اصلا با هم آشنا میشیم و همدیگه رو دوست می‌داریم وقتی قراره یه روز، تو از این دنیا بری یا من؟ وقتی آخرش به جدایی ختم میشه، اصلا چرا آشنایی؟
    استاد که چشاش پر از اشک شده، “دست مرد رو می‌گیره توی دستش” و توی چشماش خیره میشه و بهش میگه: تو منو لمس کردی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.