“الف” ِ ما شده از یکدمِ هجرانِ تو “دال”*

دارم که می‌میرم. روزهای آخر از آخرین سال زندگی‌ات دارد تمام می‌شود. نگاه کن! حتی امسال هم نشد دستی به سر و روی خانه‌ات بکشم. بروم توی آشپزخانه و کابینت‌ها را خالی کنم که توی هر ظرفی که دم دستت بوده عدس و بلغور و برنج ریخته‌ای. کارد و چنگال و قاشق‌ها را یکی کنم. بشقاب و کاسه‌ها. تو بیایی سر بکشی مبادا چیزی را بخواهم دور بریزم. خم شوی به برداشتن و بگویم دست نزن خوشگل نترس نمی‌اندازم دور. بروی و باز برگردی. مادر قشنگم. بیاور سماور دغالی‌ات را برق بی‌اندازد امیر. تو کیف کنی. بیاور لباس نو بپوش و نگران سفره هفت‌سین باش. بنشین منتظر صدای توپ و تحویل سال، آخ…
تحویل سال.
دارم که از دلتنگی می‌میرم. دارم که از نداشتنت می‌میرم.
دلم می‌خواست موتیفات بنویسم مثل سال‌ها قبل. ماه به ماه. دیدم ماه به ماه جز گریه و اندوه و رنج نبوده که بنویسم. از وحشت و اضطراب و بی‌کسی. از کدام بنویسم؟ از چهارم فروردین؟ یا پنجمش؟ از تمام فرسودگی‌ات بعد از برگشتن ما تا بستری شدنت؟ از رنجوری خودم یا درد کشیدن تو؟ از اردیبهشت جهنمی و تو و زخم‌های منتشر؟ از خرداد تلخ‌کامی و معجزه‌اش؟ از صدای تو و حنجره‌ی زخم‌خورده‌امان؟ از تیر و دلشوره‌های بی‌امان و بی‌اعتمادی؟ از نکبت مرداد و انقیاد دلبستگی؟ از شهریور؟ از چهارمش یا پنجمش بنویسم؟
مادر، مادر قشنگم.
از شب یلدا می‌نویسم و تو را تماشا می‌کنم که توی تمام عکس‌های آن شب غمگینی. و از دیماهی که ناگهان فرود آمد و زمین‌مان زد. از بی‌خوابی‌های پر دردت. سفرهای شبانه‌ات. از قلبی که تن نحیفت را چونان می‌تپاند. از سرانگشتان کبودت. از نمازهای مضطرّت. از نمازهای قشنگت.
از بهمن بنویسم؟ از چهارم یا پنجمش؟
دارم از دلتنگی می‌میرم.
آخ کاش بمیرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.