دیروز صبح زیاد ماندم توی رختخواب. بیشتر از حدی که خاطرم بود. سست و منگطور هر نیم ساعت یکبار نهیب میزدم که بلند شو صبحانه بخور! دستشویی برو! الان زنداداشت میآید زشت است بلند نشده باشی… خوب، بد، زشت هر چه بود بلند نشدم. ذهنم روشن بود در عین خوابآلودگی و داشتم به مادر فکر میکردم و پدر. به رفتنشان. به اتفاقات مشابه سالهای رفتنشان. سالی که پدر رفت هادی رفته بود و ذهنم مغشوش و بیمار بود. سرگرمی تازهای پیدا کرده بودم و آن نوشتن در وبلاگی بود که کم سر و صدا نکرده بود. کف و دست و جیغ و هورا زیاد بود. خوش بودم که بم لرزید. بعد از بم پدر رفت.
رفتن پدر وحشتناکتر از رفتن مادر بود اما نه سنگین. هنوز دلتنگش هستم. هنوز انگار دلم میخواهد تیغهای صورتش برود توی لبهایم. بگوید تب دارم دستت را بگذار روی سرم و من دست کوچکم را بگذارم روی پیشانیاش و بگوید خوب شدم و معجزه دلخوشم کند. هنوز انگار اگر نیمه شب بروم توی حیاط او را خواهم دید لب باغچه کنار حوض که دارد به درختها آب میدهد. صدای نمازش، صدای موقع حیدربابایش، نوحه گفتن عاشورایش، قصههای خندهدار شبهای بیبرقی، صدای گریهاش توی اتاق انتظار اتاق عمل بیمارستان شمس قبل از عملش توی گوشم است.
شباهت زیادی بین رفتن پدر و مادرم است. از رفتنها و زلزلهها. شلوغی بیمار ذهنم. اما خیالم عجیب راحت است، انگار که به کس قابل اعتمادی سپرده باشمش، دنج و راحتم. در عین اینکه رفتنش سنگین بود اما در عین حال بار بسیار بزرگی از روی دوشم برداشته شده است. تمام آنچه مانده تنهایی و دلتنگی است. و یک جور انتظار شیرین که بعد از خوابی که دیدم و تعبیرش را خواندم دل توی دلم نیستطورم.
فکر میکنم. بی غلبه احساسات و ترس و وابستگی. انگار خودم شدهام باز. حتی بهتر. همه آدمها سر جای خودشان هستند و من سر جای خودم. این فاصله چهارده ساله چرخشی کرده و من برگشتم به نقطهای که آدمهای دور و برم خلوت شدهاند. خواهر برادرها و همکارها. دوستی خارج از این چارچوب ندارم. (ببخشید) همانقدر تنها و بیآشنا که آن سالها بودم. با رنج جانکاه محبوبانی که رفتهاند…
و زندگیام همانقدر سخت که آن سالها بود.
پ.ن: مگر نه که متولد بهمن پنجاه و هفتم؟ پس نه مگر که من چهل ساله شدهام؟ این چه قرتیبازی بود که حساب کردم و نوشتم سیونه؟ به قول خودم تو این وقتهای دور و بریها، چه «نبی» شدم من پس! 🙂
*میسرایم به امیدی که تو خوانی ورنه
آخرین مصرع من قافیهاش مردن بود
حمید مصدق