این روزها زیاد خواب پدر و مادرم را میبینم. دیشب دوباره پدرم را دیدم. رفته بودم نمایشگاه طور جایی و با خودم گفتم حالا که مادر رفته باید بیشتر حواسم به پدر باشد تنهایش نگذارم. برگشتنی دشوار داشتم، بسیار دشوار. نهایت رفتم داخل قنادی که هم رد گم کنم هم کمی شیرینی بگیرم برایش.
صبح که تعریف کردم و گفتم خواب پدر را زیاد میبینم مهدیه گفت لابد دلش برایت تنگ شده است عمه. گفتم اگر تنگ شده چرا نمیبردَم پیش خودشان.
ها؟
حالا که مادر نیست چه کسی بعد از غروب آتش روشن میکند؟ صدایمان میزند برویم کنارش. سماور ذغالی روشن میکند؟ کی بلد است جایش را پر کند؟
ها؟
من هم دلم برایتان تنگ شده است. خیلی زیاد.
من که مامان بابامُ زیاد دوس ندارم.
ولی خب دیشب که مریض شدم کلی ازم پرستاری کردن