خلاصه، اون روز هم روز اعتصاب رانندههای اتوبوس بود؛ لابد علیه اتوبوسا! ملت هم سرگردون توی کوچه و خیابون دربهدر دنبال یه لقمه اتوبوس، بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن… گفتم که؛ اونجا اعتصاب بخشی از زندگی عادی مردمه.
به هر حال، من داشتم از این ماجرا بهشدت متضرر میشدم. اون روز روزِ جلسهٔ لابراتوار بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت ۱۱ میرسوندم دانشگاه برای توضیح تزم. اما اتوبوس کجا بود؟
یهدفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوتزنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم، و گفتم: «عذر میخوام. امروز اتوبوس نیست؟» گفت: «نه. امروز اعتصابه.»
دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ بهخصوص که داشتم متضرر میشدم و ناخواسته در زنجیرهٔ نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم: «ببخشید … میشه بدونم برای چی رانندهها اعتصاب کردهان؟» رانندهٔ اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت: «این یه موضوع مِلّیه. به خارجیا ارتباطی نداره.»
(آفرین ورپریده! از این حس ملیگراییت خیلی خوشم اومد بیتربیت!)
خب، دیگه چی باید میگفتم؟ هیچی! اما واقعاً این حس دوگانهای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد. اگرچه جواب بیادبانهای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن میکنه وقتی مقابل یه خارجی قرار میگیره بهش حق نمیده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعاً از این کارش خیلی خوشم اومد. من اگه جای رئیسش بودم حتماً تشویقش میکردم.
نیلوفر شادمهری/ خاطرات سفیر/ انتشارات سوره مهر/ صص.۴۴-۴۵
*لیلا حاتمی دختر زری خوشکام