چهل روز گذشت. و غمم هنوز تازه است و زخم خونفشان. سنگی که هنوز کنارش زانو نزدهام بسیار دور مینماید. دورتر از دورترین ستارهها. خیال مسافر سبکبالی است که قدم زنان با دسته گلهایی از رز و مریم میرساندم سر خاک پدر و تو و خواهر جوانمرگم. مینشینم به تماشایتان که نشستهاید به تماشایم. چقدر حرف دارم مادر. جای تمام سالها کمحرفی، جای تمام روزهای خودداری، زار دارم. نوحه دارم. جایی میانتان برایم باز کنید.
* فروغ فرخزاد