دیروز صبح همراه یوسف و همسرش رفتیم کارت ملی هوشمندم را گرفتم. کجای این مهم است؟ اینکه عکس روی کارت، خاطرم میآورد شب قبلش دیدم از توانم خارج است این همه خودداری. عروست که خوابید ریز ریز اشک ریختم. قلبم طوری میتپید که انگار بخواهد سینه و حنجرهام را یکجا بدَرَد. نشد. توی گوشی عکست را پیدا کردم که داداش رضا گرفته بود از تو. همین چند ماه قبل از رفتنت. صدای گریهام زنداداش را بیدار کرد. نه که نامحرم باشد، محرم و دردمند است. مادرش را هشت سال قبل از دست داده و خوب میداند بیمادری چقدر سخت است. آن هم فقط ده یازده روز گذشته باشد. نشستیم به حرف و گریه. صبح زود یوسف قرار بود بیاید دنبالم. صورت پف کرده و چشمهای پف کرده و غمی که به یکباره پیرم کرده انگار جمعند در عکس. عکس کوچک گوشه کارت ملی هوشمند، تصویر منِ یکباره شکسته پیر شده از غم از دست دادن توست. بیکس و تنها و بیپناه. شکسته پیر شده از غم ندیدن و نداشتنت و نشنیدن و نبوییدنت. اما چیزی که اذیتم میکند این نیست، این است که چطور تاب آوردم؟ چرا هنوز زندهام؟ گمان نمیکردم اینقدر بعد از تو زنده بمانم مادر. نه اینقدر.
*مولوی