دلتنگی تعریف درستی برای احساس اینروزهایم نیست. اینکه چند وقت است صدایت را نشنیدهام، ندیدمت، نبودهای را نمیشمارم. گویی هرگز نبودهای یا رفتنت کلک مادر دختری است که بالاخره خسته میشوی. هر گوشه این خانه میبینمت. شبها، وقت غروب پردهها را تو میکشی و صبحها علیالطلوع تو جمعشان میکنی. موقع رفتن سمت دستشویی اگر روی تختت دراز کشیده باشی خم میشوم میبوسمت و تو لبخند میزنی، حظ میکنی. اگر نشسته باشی لب تخت میپرسم که تو که نمیخواستی بری دستشویی. برایت شعر میخوانم، قربان صدقهات میروم و تو ناز میکنی. مینشینم پاهایت را کرم میمالم. میبینی که دستانم کُندند. اما هم تو صبوری هم من.
دلتنگی برای تکتک روزها و شبهای بی تو گذشتهام، برای هر ساعتش، هر لحظهاش واژه نارسایی است. گویی هرگز نبودهای یا پشت پرده قایم شدهای پیدایت کنم. رفتنت تلخترین حادثه زندگیام است. رفتنت گنگ و مبهم و عجیب است. تلخ و کشنده. من، هوای دستهایت را کردهام مادر.
گریه کردم سوسن…
ای جان دلم ، کاش میشد همین الان کنارت بودم و بغلت میکردم و یه دل سیر باهم از اشک سیراب میشدیم ، دنیا محل گذره و چاره ای نیست جز تسلیم
قلب شرحه شرحه …
زبان ناتوان…
چشمان مات زده به در …
انتظار … انتظار…
نان تازه در دستت و بوى گندم که همه حیاط را گرفته..