فیلمها و کتابها فصل دارند، زمانِ شکفتن دارند، زمان بار دادن دارند. یک کتابی را ده سال پیش خواندهای الان بار میدهد. فیلمی، کارتونی را ده سال نه، یکسال پیش دیدهای، الآن بار میدهد. وقتی دو سه سال پیش انیمیشن اینساید آوت را تماشا میکردم نمیدانستم تنها کمی بعد به سختی و وضوح تجربهاش خواهم کرد. و بعدها، بعد از فرونشستن سیلاب حوادث، وقتی آرام گرفتم، وقتی خیال میکنم همه چیز دارد برمیگردد سر جای خودش، وقتی بچهها مینشینند به تماشایش و تو هم بدت نمیآید همراهشان شوی، انگار خودت را داری از فاصله مطمئنی تماشا میکنی. آن فرو ریختنها و از دست دادنها و پریشانی، آن ناگهان تهی شدن و آن دست و پا زدنهایت برای حفظ حتی اگر شده یک خاطره کوچک را کسی یواشکی فیلمبرداری کرده و حالا دارد نشانت میدهد. جزیرهها یک به یک فرو میپاشند؛ دوستی، عشق، علاقمندیها،… و تو دستپاچه و ناباور یک به یک خاطرات را میکشی بیرون: یعنی آن شب که با لبهای من افطار کردی هم؟ آن شب و تمام شبها و روزها هم. فلج شدهای. روحت، آنچه قاعدتاً نامیراست، محتضر است. جهان آدمی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد را تجربه میکنی، چقدر هوا کم است.
مردن اینگونه پیش میآید.
اینسایدآوت را نشستهای با خانواده، با کسانیکه خواهر و عمه و خاله صدایت میزنند تماشا میکنی. ناباور و مستأصل. کسی پنج شش ماه گذشتهات را تصویر کرده، زنده کرده گذاشته جلوی چشمانت بیپرده، بیتعارف. میترسی میلرزی گریهات میگیرد. و خانواده نجاتت میدهد.
با همان اندک خاطرات باقیمانده، همان خاطرات دور که در ناخودآگاهت از اضمحلال در امان مانده است، رنگ میپاشند به رویاهایت. خون میدود در رگهایت. جهان طعم میگیرد. حتی آنروز که…؟ دیگر نمیپرسم. دیگر نمیپرسم.
آرام گرفتهام کنار ساحلی که از دندانهای سیلاب در امان مانده است. جهانی خیس و شسته رُفته، پس از خروشی وحشی برابرم، خستهام اما زنده ماندهام. «فردا روز دیگری است.»
چقدر ملموس، شیرین و قشنگ نوشتی سوسن جان
یادته می گفتی گاهی فهمیدن نوشته هات را محول می کنی به شعور خواننده، که اگر متن اش سخت یا پیچیده یا راحت الاقرائت نیست تقصیر توی نویسنده نیست و این گناه خواننده است که زحمت نمی کشه؟
خوب این نوشته هیچ گناهی را به پای کسی نمی نویسه بس که خوبه. الان می شه فهمید که خدا را شکر حالت بهتره.