بچه که بودم از تاریکی و شب و تنهایی میترسیدم. خانه بزرگ و اتاقها تو در تو بود. برای کاهش ترس همه چراغها را روشن میکردم و صدای تلویزیون را تا میشد بلند میکردم.
اما چند سالی است که نمیترسم. چند سال پیش به ویولت گفتم هر روز نزدیک دوازده ساعت مطلقاً تنها هستم باور نمیکرد. میگفت حتی نمیتواند تصور کند چند دقیقه تنها باشد. مرزهای شجاعت را رد کردهام یا جابهجا کردهام یا هر فعل مناسبی که الان به ذهنم نمیرسد: چهل و هشت ساعت تنهایی. در خانهای بزرگ، بیکه همه چراغها را روشن کنم یا صدای تلویزیون را بلند کنم. نمیترسم؟ چرا. مگر میشود نترسید؟ اما وقتی مجبوری میشود. چراغها را به جز چراغ راهرو خاموش میکنم، و درست جایی که تخت مادر را گذاشته بودیم دراز میکشم و به خیال دستهای گرمش میخوابم. اگر اسپاسم شدید و آزارنده پاهایم بگذارند شاید راحت بخوابم اگر نه، هر دو ساعت یکبار بیدارم میکند تا جابهجا شوم که مگر پاهایم شل شوند و بخوابم.
غذا؟ برنامهریزی برای غذا در عین سادگی پیچیده است. غذا هم میخورم، حمام هم میکنم و حتی لباسهایم را هم میشویم و با مشقت پهن میکنم (خداوکیلی سخت است) چیزی که به من قدرت تحمل این حجم از تنهایی را میدهد، امید به پایانش است با آمدن کسی؛ خواهری، برادرزادهای، خواهرزادهای.
به تصویر مادرم نگاه میکنم و فکر میکنم مادر به چه امیدی تنهایی و ترس شدیدش را تحمل کرده است؟ او که تا آخرین لحظه بدون چراغی روشن نخوابید.
منم همچین ترسایی تا قبل از رفتن سربازی همرام بود