چهارشنبه روزی زمستانی من و خواهربزرگم و دخترش نشسته بودیم جلوی مادر روی زمین و سر به سرش میگذاشتیم که به ما هم پول بده. داشت پولهایش را مرتب و دسته میکرد بگذارد توی کیفش. خیلی حرف زدیم، پولها را دسته کرد گذاشت توی کیفش و به ما نداد و خیلی جدی چیزهایی گفت و صبح فردایش حالش قدری بد شد که بردیمش بیمارستان و یک هفته بعد تمام کرد.
سیصد هزار تومان پولش ماند، مرتب و دسته. از این اتفاق به بعد دیدم به پول عوض شده است. هیچ علاقهای به مرتب و جمع کردنش ندارم، دلم میخواهد خرجش کنم، ببخشم و یا هر چی دوست دارم بخرم. بیتوجه به حرفهای جدی آن عصرگاه مادر درباره اهمیت پول من از پول بیزار شدهام.
از سال قبلش نسبت به منقولات بیدلبستگی شده بودم. مقدار زیادی از جهیزیهام را که حتی باز نکرده بودم بخشیدم. چیزهایی که روزی با علاقه و حس نیاز خریده بودم یا مادر جمع کرده بود. این حس هنوز عمیق و سرکش باقیست؛ از چیزهایی دل کندهام که خودم متعجبم.
یکهو تصمیم گرفتم میز تحریر و سرویس خواب و کتابخانه را رد کنم برود و تشک را همینطوری پهن کنیم توی اتاق و به جایش کتابخانه جدید و دراور جدید سفارش دادم خواهرزاده جان بسازد. دراور طرح ایکیا و کتابخانه کمددار. زرشکی!
دور و برم را خلوت میخواهم. مانده مبلها که فعلاً تصمیم خاصی نگرفتم جز اینکه یک کاناپه و یکی یکنفره بسمان است؛ کاناپه برای امیر یکنفره برای من مثلاً. به سمت خلوص و خلوتیام طوری است که میخواهم کتابها را لیست کنم بگذارم هر کی خواست بردارد. بماند فقط شعرهای کلاسیک. حالم از رمان به هم میخورد عجیب. فکر کنم وارد سن و سالی شدهام که شعر بشود قوتِ لایموتم. عروسکها (بلی عروسکها) و دکوری پکوریها را هم وعده دادم به دخترها، چه ذوقی دارند! عین شانزده بیست سالگی خودم. آخرین تابلوها را هم که کشیدم سهپایه و دم و دستگاه را میدهم برود.
دیوانه شدهام؟ نمیدانم. نمیدانم این همان بحران چلّگی است یا نه. این چهل سالگی با همه همینکار را میکند یا من دچار بحران دیگری شدم که آخر و عاقبتش با خداست؟
همت کردی. من خیلی دلم میخواد یه همچین کاری بکنم ولی دلبستگی ام به وسایل هنوز زیاد است. خوشا به حالت