جای شلوغی نشسته بودم. مرد جوانی که دکتر صدایش میزدم آمد کنارم گفتم آیا ناخنهای پای بیحرکت نرم میشود؟ ناخنهای پای چپم نرم شدند و ضخیم و بدشکل. گفت البته و پای چپم را گرفت توی دستش، انگشتان و ناخنهایم را معاینه کرد. همینطور که صحبت میکردم تمام پاهایم را دست کشید. بعد زیر بازوهایم را گرفت و بلندم کرد. جوراب بنفشها پایم بودند و پاهایم روی زمین بودند، ایستاده بودم. راهم انداخت. اول با ترس و لرز و بعد آرام آرام شروع کردم به راه رفتن. نه کسی ذوق کرد نه تعجب و به همه میگفتم آنقدر راه نرفتهام که دلم نمیخواهد متوقف شوم. بیدار که شدم درد داشتم و پاهایم مثل سنگ چسبیده بودند به هم و زانوهایم در منتهای خمیدگی، صدای اذان گوشی را نشنیده بودم.
زانوهایم زخمیاند، راست بیشتر و تا سر زخمها هم میآیند دوباره باز میشوند. نوشته بود ضایعات پوستی اسپاسم را تشدید میکنند. زخمهایی که گویی هرگز خوب نخواهند شد، میل و اشتیاق حرکت را از من گرفتهاند. وقتی خیس و مرطوبند درد کم است اما زخم عمق میگیرد و وقتی خشک هستند تمام پوست زانویم کش میآید انگار که هر آن پاره خواهد شد.
خستهام. تصمیم بزرگی گرفتهام. بزرگتر از تنهاییام.
چقدر زیبا می نویسی. دلم میخواد نوشته هات طولانی باشه و تموم نشه. امیدوارم خدا جسمت را مانند روحت لطیف کند (آنقدر که بتوانی به راحتی راه بروی و همه ی کارهایت را خودت انجام بدهی و لذت زندگیت را ببری).
ممنون بهناز عزیز لطف دارید