پارسال خرداد بود فکر کنم که گفتند باید موهایت را کوتاه کنند، موهای قشنگت را که تازه حنا گذاشته بودی. به مادر هادی کوچولو گفتم از موهایت برایم بردارد. فکر کنم یازده ساله بودم که توی رمان کلبه عمو تُم نوشته بود حلقهای از موهای طلایی دخترک را به یادگار برداشته بودند. گفته بودم اما یادم نیست زنداداشم گفت یادم رفت یا چی که دیگر دیر شده بود و موهایت را برای بار دوم از ته تراشیدند و تا بلند شود رفتی. هر چه گفتم بگذار حنا بگذاریم قبول نکردی، حنا که دوست داشتی، نداشتی؟
دو هفته پیش همسر داداش احمدم گفت برایم از موهایت برداشته بوده ولی یادش رفته بیاورد. یادش نمیماند تا امروز. نتوانستم نگاهش کنم. حتی وقتی خواستم عکس بگیرم ازش. تنها که شدم گریه کردم، زیاد و دلم سوخت که چرا هیچوقت دست به موهایت نکشیدم، چرا همیشه مادر با فاصله بودی؟ چرا نشد هیچوقت بو کنم موهایت را و لای انگشتانم بگیرمشان؟ الآن چطور لمسشان کنم وقتی نیستی؟ چطور بو کنم؟ اصلاً بوی تو را میدهند؟ چه شبی خواهم داشت امشب…
و من باید بگم «چرا همیشه مادر با فاصله هستی؟»
لعنت به این فرهنگ پرشرم و حیا…