من خاله مادرش هستم. موقع سزارین از بخش اداری رفتم اناق عمل. مریم پرسید اسم داداشش چیست؟ گفتم مرتضی، گفت اسم این را هم بگذارید مبینا. شد مبینا. وقتی رفتم تهران تازه یک سالش تمام شده بود. خیلی خیلی به ندرت دیده بودیم هم را و هر بار موقع عیددیدنی خانه مادر یا توی شلوغی یا خلوت، همیشه اخم میکرد مینشست کنار مادرش زل میزد به من.
حالا به قول خودش من خاله اصلی او هستم. روزها را میشمارد سهشنبه بشود بیاید پیش من، کلی بوس بازی تا سِر شدن صورت من و بغل و حرف و بازی و باز بوسیدن تا حد سِر شدن صورتم و خداحافظی.
چند روز قبل به مادرش گفته اگر زیر باران دعا کنم حتماً مستجاب میشود؟ میخواهم برای خاله دعا کنم.