آرتین.
رفاقتم با آرتین برمیگردد به سال گذشته، اردیبهشت که حال مادر اولبار بد شد و رفتیم تبریز و چند روزی مهمان خواهرم شدیم. خانهشان طبقه پایین خانه خواهرم است و اینطور شد که تقریباً زیاد دیدیم هم را و زهرا جان هم بود و حسابی به بازی گرفتمشان و کوسنها و پشتی مبلها را چیدند روی کف اتاق و من داد زدم یک دو سه چهار پنج و دویدند از روی آنها و کوبیدند خودشان را به مبل سمت مقابل و صدای خنده و نفسنفس بلند میشد و بعد میدویدند سمت من که ببینند توی فیلم چطور افتادند. تپلیِ نفسنفس تنبلی که زرنگبازی در میآورد و به جای طول مسیر از عرضش میدوید. حالا بازیمان پیچیدهتر شده و ترتیب خللناپذیر و ثابتی دارد و با «خاله اجازه بالشها رو بردارم» شروع میشود. گرفتن «اُکالی» هم چاشنی لذیذ خانه خاله آمدنش. آرتین به شکلات میگوید اکالی و اکالیاش پیش من جور خاص و ثابتی است و برق چشم و کش لبهایش چاشنی لذیذ حیات این روزهای من.
پسرکم قد کشیده و حرف میزند و جملات دلبری به زبان میآورد کمرشکن و هر بار که صدایم میزند «خاله»، گویی در تمام جهان یکبار و تنها خاله او بودم و هستم.
زهرا.
زهرا مرموز و ناز و خانم است. پشت چشمهایی که به جد باریک میکند و بهانهگیریهای گاهگاهش، مهربانی عمیق و کنجکاوی بسیطی پنهان است. غمی که از تماشای ناتوانیهای من مینشیند در قلب کوچکش با سوالاتی کودکانه اما دردناک بروز میدهد. دلگرمیهایی که گاهی به زبان میآورد و نقاشیهای قشنگی که از مادربزرگش برای خاله میفرستد قلبم را میلرزاند. از عشقی که به رنگ آبی دارد گفتم؟
یکبار گفت وقت حسینحسین دعات میکنم خاله و من داشتم خسته و کمنا میکشیدم خودم را سمت دستشویی. نشنیدم. مادرش _ سیب_ بازش گفت. قلبم تیری کشید که آرش نکشید. من از غم کودکانهاش بیشتر مُردم تا رنج خودم.
علیرضا.
کسانی هستند در جهان که شکل گرفتنشان حتی در غیابت هم که باشد، در میان تن مادرشان هم که هستند، پیامبرانی راستین و پر برکتی هستند که در پرتنشترین و متزلزلترین لحظات زندگیات وارد میشوند و صلح و آرامش و قوتی منتشر میکنند که مجنونت میکنند. علیرضا با من و زندگیام چنین کرده است.
همیشه سر بزنگاه پیدایش میشود و با حضور کوتاه و پر جنب و جوش و بهشتیاش، مرا از افکار تند و شیطانی تهی میکند. جهان این ماههای اخیرم اگر از امید به ادامه زندگی هنوز رنگی به خود دارد از لبخندهای کریمانه صورت کوچک علیرضاست و علیرضا قشنگترین اسمی است که میلغزد روی زبانم. عشق و تعلق خاطری عمیق به پیامبر بیکتابِ بیاشارتی که بشارت نانوشتهای پخش میکند در وجودم که ادامه بدهم. ادامه بدهم چون او و بازیگوشیهایش، هر بار مهارت جدیدش، هر بار توجهش، هر بار نگاهش به صورتم، هر بار لمس دستها و پاهای کوچکش، وقتهای ناامیدی و تنگی و استیصال چون بالبال زدن ناگهانی گنجشککی، فضا را میتکاند و میشکاند و طرحی نو میاندازد.
سوسن سوسن سوسن جانم دلم برات تنگ شده که :**
جانم جانم جانم جانم :((