حُسن تو خیالی است که تصویر ندارد

 

امروز ندیدمش. البته نه که هر روز دیده باشم‌ش ولی نگران می‌شوم وقتی نیست. پریشب نزدیک در اتاق خالی دیدمش. کارش با اتاق خواب تمام شده بود گویا چون چهارشنبه قصد داشت وارد اتاق شود و یک روبه‌رویی خطرناکی داشتیم که به خیر گذشت. مورچه را می‌گویم. تنها مورچه ساکن واحد شماره یک این ساختمان. حالا دیگر باید یک‌ماه شده باشد توی خانه می‌چرخد. نمی‌دانم مورچه‌ها چقدر عمر می‌کنند، توی لانه و بین فک و فامیل چقدر و اینجا توی این خانه بزرگ خالی از مورچه چقدر اما فعلاً نزدیک یک‌ماه است از وقتی اولین‌بار دیدمش زنده مانده است. آن هم با طور حرکت من روی زمین. 

خیلی کوچولو است اما سر بزرگی دارد و آنقدر زبان‌فهم است که وقتی بدون تماس ازش می‌خواهم راهش را عوض کند تا برخورد نداشته باشیم، راهش را عوض می‌کند. کاش می‌شد حرف بزنیم با هم و از عمق تنهایی هم خبردار شویم. از خوبی و بدی‌هایش و از ترس و واهمه‌اش. همزبان خوبی می‌شد برایم. خسته شدم از حرف زدن به اطوار متفاوت هر روز هفته. اهل غیبت شده‌ام و تنبلی را هم که نگو. کاش این گوشی را نخریده بودی برایم، چشم و چال و دست سالم نمانده برایم.

یکشنبه زلزله کرمانشاه را فهمیدم، شکر خدا تنها نبودم ولی ترسیدم و یاد پارسال افتادم و مادر جان و خیالی از ذهنم گذشت که قلقلکم داد، می‌شود؟

مادر فاطمه یک‌ماه پیش فوت کرد. مادرها انگار تحملشان کمتر است چون من که هنوز جُم نخورده‌ام و ده ماه گذشته، خیالم به تقارن حوادث خوش است و نگران وقت هم نیستم و دلخوشم بیشتر. خیالم خوش است. نگرانی نیست جز تو. دلگرمی نیست جز او. میان کسی که دوستش دارم و کسی که دوستم دارد. عشق بی عشق. هر چه مانده دلسوزی است. تلخ یا شیرین. آنچه بر جا مانده دلتنگی‌ست. زمان زمان پیوستن و گسستن است. بند ناف را کی می‌برند؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.