قرارمان همیشه همین بود، هر بار که میآمدیم تبریز با ظریفه هماهنگ میشدیم بیاییم دیدنت. آذر هماهنگ کردم که دیماه بیاییم دیدنت. سر همین تماس نگرفتم باهات و دروغ چرا، طاقت شنیدن صدای خسته و گرفتهات را نداشتم که هر چه گوشی را فشار میدادم به گوشم بیشتر حرفهات را نمیفهمیدم. و از صدای پر انرژی خودم که نمیتوانستم کنترلش کنم و میریخت توی گوشت خجالت میکشیدم. گفتم چیزی نمانده، تا رسیدیم میروم دیدنش… آخخخخ. چه شبی بود. خوابم نمیبرد. آمدم اینجا و اولین چیزی که دیدم پست ظریفه بود و اعلامیه تو. چطور گریه کردم تا کسی بیدار نشود نمیدانی. دلتنگت میشوم زیاد. اما، خانم مصطفایی عزیزم، فاطمه جان، هر وقت یادت میکنم، یاد اتاق استراحت ساختمان قدیمی میافتم، صبحگاه، توی نوری که از پنجره بزرگ میتابید، جلوی کانتر، جلوی سماور، ایستادی با قابلمه کوچک آلومینیومی که چاییات را تویش خنک میکردی. با لبخندی که به دیدن ما مینشست روی صورتت. اینطور یادت میکنم دوست قشنگم. نه آنطور خسته و زخمی و بیجان. بهشت گوارای تو. تا میتوانی موز بخور عزیزم. فاطمه جان، مصطفا جانمان.
روحت شاد.