شده تا به حال جایی باشید که میراث تقسیم میکنند؟ من بچه بودم که توی یک فیلم انگلیسی خواهر برادرها را دیدم سر واماندهی مادر دعوا میکردند، حالا دعوا نه گیس و گیسکشی اما، آن چشمداشت را میگویم. آن حرص تصاحب «یادگاری» که هر وقت استفاده کردم برایش صلوات میفرستم. اگر تا به حال نبودید و ندیدید بسیار سعادتمندید.
من شبیه همان پسر کوچکتر خانواده انگلیسی بودم، با این تفاوت که او زد و رفت بیرون روی چمنها نشست رو به طبیعت زیبا ولی من مجبور بودم بنشینم و تکان نمیشد بخورم و تماشا کنم تکهتکه شدن خاطراتم با مادر را. حسرتها و رنجهایش را، آن علاقهای که باعث شده بود فلان را بخرد، آن عشقی که فلان را طی سالیان سالم حفظ کرده بود، آن دغدغههایش را لابهلای دستها تماشا میکردم که مثلاً محترمانه و بگو و بخند تکه پاره میشدند. مادر را میدیدم که دست میگذارد روی فلان چیزی که عاشقش بود یا با دغدغه بیشتری خریده بودش که حفظش کند ولی برادری یا خواهری برش میداشت و سبک سنگین میکرد بیکه به آن همه احساس اهمیت بدهد و قلبم تکهتکه میشد. از پنجره نگاه حیاط میکردم و به حوض آبی و بوته گل سرخش و درخچههای آلبالو، به انجیر پیر. دلم خوش بود به زاناکس. همه داراییاش در عرض چهار ساعت تقسیم شد. چهار ساعت نگاهشان کردم که چطور «یادگاری» جمع میکنند، چطور کنار میآیند، چطور هنوز چشمشان دنبال یادگاری است که حالا دست دیگری است، نفرین به دنیا، نفرین به دنیا.
وقتی کارشان تمام شد، بیشترشان که رفتند و من ماندم و کت بافتنی بلند مادر که من برایش خریده بودم روی پاهایم، دیگر نشد و گریه کردم، گریه نمیکردم، زنجموره بود. نفس نداشتم گریه کنم، مینالیدم، سعی میکردم گریه کنم نمیشد. تمام بعد از ظهر آن روز و تمام شبش را تا صبح گریه کردم، به یاد مادرم، حسرتهایش، رنجهایش، زحمتهایش، دغدغههایش. و مادر توی اتاق خالی ایستاده بود دست روی دست نهاده و ساکت تماشا میکرد.
خدا مادرتون رو بیامرزه، چه چهره ی زیبایی داره و ازحالت لباش می شه فهمید که ترک زبان هستند.
این حس بازمانده هاست، برای او که این جسم مادی را ترک کرده بسیار مسخره است. و به این فکر کن که مادر تان چقدر خوشحال میشه که بچه ها وسایلش را یادگاری بر می دارند، غصه نخور.
مادر بزرگ که فوت کرد، وقتی میخواستن خونه اش را بفروشند، همه رفتند و یکی یه تیکه یادگاری برداشتن، برای من هم آوردن ولی من دوست ندارم وسیله ی با ارزش مادی از کسی که فوت کرده نگه دارم، از پدرم هم یه کمربند نگه داشتم.
من هر وقت فکر مردن می کنم، میگم وای کی میخواد وسایلم را بردارد؟ چقدر سخته این همه خرت و پرت را تقسیم کردن، کاش تو زنده بودن آدم از این وسایل دل بکنه.
بعد از فوت خواهرم تا الان که ۵ ساااااااال گذشته نارحتم که چرا موقعی که وسایلش رو جمع میکردند نبودم
هیچکس نبود…
نه من
نه مادرم
فقط همسرش بود
و دو تا دخترعموهای همسرش….
دلم میخواست می بودم و به تک تک اون لباس ها که با سلیقه خریده بود و هروقت میپوشید زیباتر از قبل میشد فکر میکردم
دلم می خواست می بودم و لباس هاشو بو میکردم
قبل از اینکه شسته بشن و برن تن کسی دیگر
دلم میخواست می بودم و اون گل سرها گیره ها رژها روسری هاشو می بوییدم
دلم میخواست می بودم….
تنها یادگاری که ازش دارم و برام فرستادند
یک جفت دستکش بافتنی هست
که هر بار بهش دست میکشم و نگاهش میکنم قلبم فشرده میشه
که موقعی که عقد کرده بود و رفته بود مشهد یک دست لباس گرم درست حسابی نداشت
یک جفت دستکش برای اون دست های ظریف قشنگش نداشت
حالا کسی دیگر با جای اون تو اون خونه زندگی میکنه
و به کوه های پشت پنجره نگاه می کنه…
حالا که شما گفتید می فهمم نشستن و نگاه کردن به جمع کردن وسایل خواهرم شاید خییییییلی سخت بوده
شاید…..
ولی آخرین وداع بود…