چند روز مانده به عید رفتم اتاق خالی. البته اتاق چندان خالی نیست، اما چون چیزی پهن نکردیم کف اتاق میگوییم خالی. مثل انباری شده بود و دیدن کارتنهای موز جلوی کمد دیواری اذیتم میکرد. از مهدیه خواستم چیزی بیاورد که رویش بنشینم و کارتنهای توی کمد را بگذارد جلویم تا مرتب کنم و ببینم چیزهایی که توی فکرم هست را پیدا میکنم یا نه. شتر عروسکی را قصد داشتم بدهم علیرضا، اما تا دیدمش، یاد مادر افتادم که وقتی مادربزرگ علی کوچولو برای تولدش شتر عروسکی باتریخور گرفته بود پول داد تا برای من هم بگیرند. چطور بدهم به علیرضا؟
اتاق را رو به راه میکردم که چشمم خورد به بسته بزرگ کاغذ که موقع تقسیم دادند بغلم که مال توست. مال من بود. توده کاغذ مرتب شده پیچیده در پلاستیک. نقاشیهای تمام اطفال خاندان، تمام خطخطیهای بر جا مانده از دوران تحصیل. و پیرینت تمام پستهای وبلاگ عشقومرگ. و… نامهها. نامه طاهره وقتی سال اول دبیرستان آشتی کردیم، نامههای ناهید به خوابگاه ارومیه، نامههای پروانه از نقده، سکینه ملایی از ساری، منیره از اصفهان، هدی کلینی از تهران، ثاوامانی از مالزی… فریبا از ارومیه. و نامههای مرد شماره یک من. تمام آنچه حتی خاطرم نبود، مگر نامه مینوشتیم به هم؟ کارت تبریک ساده تولدی که آنطور عجیب هیجانانگیزش کرده بود. تمام نامهها را سریع و گذرا خواندم. زینب و مهدیه هم نامههایی را برمیداشتند میخواندند که جملگی بر زودرنجی من تأکید داشتند و میخندیدند: خاله/عمه تو با همه قهر بودی؟ و من لابهلای خطوط دنبال حسی بودم که نبود، هیجانی که مرده بود و گمانم حتی در همان زمان نگارش و دریافت نامه هم نبود. نبوده که در بندها و ترکیبها و ادبیات نوشتهها گیر نمیکردم. آن زخم سالها پیش بهبود یافته بود و زخمهای پسین رویش را پوشانده بودند. تا آن لحظه خاطری در من نمرده بود، نه، با خاطرهای مرده رو در رو نشده بودم. نشسته بودم و پسماندهای محبتی را تماشا میکردم که سراسر دروغ و تظاهر بود. نیرنگ و فریب. رها و زینب را صدا زدم که پارهشان کنند. کاغذهای پشت سفید را از بین پیرینتها جدا کرده بودم و بقیه را همراه نامهها گذاشتم جلویشان و تماشا کردم خندیدن دخترکانی را که نمیدانستند چند سال بعد، گرفتار نیرنگها و فریبها خواهند شد. نامههایی را پاره خواهند کرد. خاطراتی را خواهند کشت. و خساراتی را تحمل خواهند کرد که عظیمند. بیهیچ پشتوانهای.
میان جملاتی که هیچ رنگ و بویی از دوستی حتی نداشتند به چه احتمال و آمالی مکاتبه کردهایم را میپرسم. از آن روز مدام فکر کردهام به حجم ارتباطی که زمانی نسبتاً طولانی برقرار کردهام با اشخاصی که در حقیقت فقط ده درصد از آنها اکنون هستند. از میان اسامی که آوردم فقط فریبای تبریز و فریبای ارومیه باقی ماندهاند. این حجم از بیثباتی، این حجم از ناماندگاری را چه حجمی از هزینه میتواند توجیه کند؟ علاقه من به دوستی و دوست داشتن از کجاست؟ کجای روحم حفره گشوده بوده که نیازمند این تعداد دوستی باشم؟ اکنون آیا تمام شدهام که دیگر نیازی به دوستی و دوست ندارم؟ این بنبستی که آرامم کرده است این علاقه به تنهایی، به بیارتباطی نشانه رشد است یا واژگونی؟
سلام
سوسن جان سال نو شما مبارکف امیدوارم سال خوبی در پیش رو داشته باشید، انشاء ا… سال آرامش و سلامتی برای همه باشد.
من در جایگاه تو نیستم و دروغه که بگم، درکت می کنم، ولی گذر زمان به من نشان داده که من اگر خودم سراغ کسی رو نگیرم، کسی سراغ منو نمی گیره ( تعداد کسانیکه وقت می گذارند برای دوستان سابقشون و اقوامشون خیلی کمه، البته به همون علتی که من سراغ بعضی ها رو نمی گیرم). دوستان بیست ساله ای دارم که چند وقت یکبار خودم آنها را دعوت می کنم و یا به دیدنشان می روم، میبینم که خوشحال می شوند ولی خودشان پیش قدم نمی شوند.
اگه با تلگرام راحتی، یه کانال بهتون معرفی کنم که از نوشته هاش لذت ببرید
سلام بهناز عزیز
سال نوی شما هم مبارک و پر از اتفاقات خوب
من قبلاً خیلی پیگیر رفقا بودم ولی به مرور دلسرد شدم به همان دلیلی که نوشتی.
نه عزیز، چندان بند تلگرام نیستم، ممنونم 🌹