سالهایی که رقیه توی سازمانی حوالی آبرسان کار میکرد چند باری کباب گرفتم و رفتم پیشش وقت ناهار در را بستیم و زدیم به بدن. یا شیرینی برایش میگرفتم و نینی چشمهایش را میجنباندم. که چی؟
که دیروز که تنها بودم ظریفه ویام داد که میآید دیدنم و برای ناهار میرسد و کباب گرفته بود. حالا هر بار هم که میآمد با جعبهای شیرینی میآمد.
دیروز که گفت ناهار مهمان من یاد آن روزها افتادم. یاد آن ذوق کردنهای رقیه.
ذوق کرده بودم هم..
*اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می کنیم تو را
صائب
خوش به حال شماهایی که وقتی فکر مهربانی روزمره و سادهای به ذهنتان میرسد همان زمان اجرایش میکنید. من عادتا و متاسفانه این دور فکرها را آرشیو میکنم برای روز مناسب دیگری و «ز دست کوته خود زیر بارم».
مائده عزیز خوبی؟