مهمان مامان

خانه به قدیمی‌ترین شکل خودش بود. رنگ دیوار اتاقها، طاقچه‌ها و آشپزخانه. حتی اجاق گاز در سمتی قرار داشت که من وقتی راهنمایی بودم و رویش سوپ ورمیشل و شیرینی پنجره‌ای می‌پختم گذاشته بودیم. ظرف‌های مادر، از قدیمی‌ترین ظرف میوه تا رنده‌ها و پیش‌دستی‌ها و کاردهای استیل همه همان‌طور و همان‌جا و همان شکل.

مهتاب خانم آمده بود مهمانی. توی اتاق نشیمن قدیمی و داداش احمد هم بود. رفتم آشپزخانه چای دم کنم و سماور بزرگمان به جوش افتاده بود و من کتری را نیمه از آب‌جوش پر کردم و زیرش را روشن کردم و چای را هم دم کردم گذاشتم روی کتری (چه کاری بود خب؟) خواستم میوه هم آماده کنم و نگاه کردم ظرف میوه قدیمی را برداشتم متعجب که چطور بچه‌ها نبردند اینها را و دو تا موز و سیب و پرتقال چیدم توی ظرف و پر نشد. دیدم روی میز گرد آهنی که قدیم‌ها داشتیم طبق‌های میوه است که انگار از مهمانی باقی مانده باشد. رفتم و ظرف را پر کردم. بشقاب برای میوه خواستم بردارم به همان شیوه خودش اینجا و آنجای آشپزخانه گذاشته بود. از ذهنم گذشت کاردهای مادر را بردند که، دیدم جفت جفت روی پارچه نمگیر گذاشته است. خوشحال دو تا برداشتم و دقت کردم گلهایشان لنگه باشد. مادر سالاد هم درست کرده بود و میوه‌هایی میان ملون و پرتقال هم بود که برنداشتم. برگشتم اتاق برای پذیرایی که دیدم مهتاب خانم و مادرم توی حیاط دارند می‌روند سمت در کوچه. دنبالشان رفتم که برگردانمش و گفتم دیر کردم چون می‌خواستم همه چیز را با هم بیاورم. سیدابراهیم شوهرش هم بود که دیدم مهتاب خانم حامله است. به مادر گفتم گفت نه بابا فکر نمی‌کنم ولی بود. ایستادیم توی حیاط به صحبت و مادر نبود و مهتاب خانم با حالتی از شرم و ترس و امید از حاملگی‌اش گفت و من مثل همیشه گفتم برود پیش دکتر تقوی، دکتر تقوی عالی است.

دستش که سرد بود توی دستم بود و از سن بالایش می‌گفت و من یاد حضرت ابراهیم افتاده بودم که با صدای اذان گوشی بیدار شدم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.