اولین زخمها کوچک بودند، میشد نادیده گرفت و خندید و گذشت. میشد گفت از تلخکهای همه زندگیهاست. حواسش نبوده. از قصد نبوده، بد برداشت کردی. شوخی کرده. اما آن روز سال نود و سه، در سالن جیمِ کلینیک فیزیوتراپی وقتی مچ پاهایم را گرفته بود، زخمهای بزرگ، زخمهای واقعی، زخمهای شمشیر از رو بسته شروع شدند. گریه نکردم. بهتم برد. مثل مردی که از برادر، از دوست، از همدل خنجر میخورد و پیش از افتادن چشمهایش گرد میشوند و بعد با ناامیدی گرم و خیس بسته میشوند، پیش از فرو غلطیدن، قلبش تیر میکشد و میشکند و زهر این شکستن مانند حرارتی جانکاه در تمام تنش پخش میشود و قامتش خم میشود و هنوز برادر را، دوست را، همدل را میان تماشا نگران دارد که شاید همهاش خوابی، کابوسی، خیالی شیطانی است و زودا که بپرد، هراسان، بگسلد، و زانوها که خم شد، از دردِ نه زخم، که پریشانی افکار پیش از فرو ریختن میمیرد، حتی پیش از پس دادن آخرین نفس، با چشمانی هنوز غرق ناباوری تمام میکند، تمام کردم. و تمام این صحنه سالها طول کشید. و پیاپی زخم فرو آمد. پیاپی زخم خوردم. پیاپی دریده شدم.
بیت از صائب تبریزی
مرد تحمل (همان مرد مفهمومی، چه زن باشد و چه مرد) مدتهاست در مملکت ما افسانه شده.
سلام سوسن جان. خوبی؟خبری ازت نیست.