سخت باید گرفت دامن تو

 

من جایی سرگرم کتاب و درس بودم یا چیزی مثل آن، آمدم دیدم مادر بی‌حال نشسته تکیه داده به مبل قرمزش. می‌سوخت از تب که بردمش سمت رختخوابش و کرم ان ان دادم دست خواهر بزرگم که بزند روی سینه‌اش خوب بشود. خواهرم که رفت دستش را گرفتم نوک انگشتانش داغ داغ بود. گفتم مادر میوه بیاورم بخوری خنک بشوی؟ صورتش هم خودش بود هم کودکی بیمار که لوس بشود گفت چی؟ گفتم هلو مثلاً گفت بله، دیگر چه؟ گفتم زردآلو. گفت چی هست؟ انگار آلزایمر داشته باشد میوه را شرح دادم. گفت از فلان جا می‌گیری؟ فلان جا گوشه‌ای است در میدان نماز تبریز که مغازه کوچکی است با میوه‌های عالی که عادتم بود از آنجا بگیرم میوه همیشه. گفتم از آنجا بگیرم؟ لوس‌تر گفت آره. گفتم باشد به مهدی بگویم ببینم می‌تواند برود از آنجا بگیرد. دراز کشید و لحاف را کشیدم رویش و آمدم که برگردم دیدم پاهایش بیرون است. مردی چیزی گفت نشنیدم یا خاطرم نیست و بیدار شدم. وقت نماز بود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.