قبلش ساعت یازده و ده، دوازده دقیقه بود که بیدار شدم و از ذهنم گذشت پرستاران، ولی به خاطر همان دوازده دقیقه بیخیالش شدم. بعد ساعت دوازده بیدار شدم، بعد از اینکه گلوله خوردم.
در خانه نشسته بودیم که بمباران شد. دویدیم توی حیاط. سمت دستشویی حمام کاملاً فرو ریخته بود و همان موقع یکی هم منفجر شد که از موجش سمت دیوار مشترکمان با همسایه ریخت. یکی، نمیدانم کی رفت روی خرابی حمام و به سر میزد و به پا و پدر پشت سرش ایستاده بود با همان قامت آشنا و کلاه دستباف سرمهای. پشتش به ما بود و من نزدیک مادر بودم که هلیکوپتر رسید. اول سمت دو نفر نزدیک خرابه نشانه رفته بود ولی بعد چرخید سمت ما. جلوی پنجره اتاق نشیمن نشستیم و من خواستم پشت مادر که بازویش را گرفته بودم پنهان شوم که انگار کسی گفت خجالت نمیکشی؟ باید پیشمرگش بشوی میخواهی پشتش قایم شوی؟ داشتم سمت هلیکوپتر فریاد میزدم که شلیک کردند. اول هم مادر را زد. سرش را که گرفته بود بین دستهایش چندین گلوله خورد و من بعدش، همانطور که فریاد میزدم گلوله خوردم. سینه چپم. از تکان عجیبش فهمیدم گلوله خوردم، نه داغی بود و نه دردی. من جایی نخواندم و نمیدانم گلوله خوردن چه حسی دارد ولی همان لحظه مُردم. زمان ایستاد و سکوت مطلق شد و من مرده بودم و نفهمیدم چند تای دیگر شلیک کردند و بعد از من کی را زدند ولی همان لحظه مردن، همان لحظه تمام شدن فقط به این فکر کردم که یعنی الان پیش مادرم هستم؟ همینطور که حلقه بازویش را چسبیدم؟ که بلوز حولهای سبز کمرنگ تنش بود؟