چند روز پیش خواب دیدم رفتهام ارومیه. اول ترم بود و اتاق را تحویل گرفته بودم، اتاق ۲۱۹ را. قشنگ شماره یادم بود ولی برای کاری رفته بودم بیرون و توی طبقات خوابگاه اسیر شده بودم. میدانستم باید بروم طبقه همکف ولی در طبقه همکف اتاق دویستونوزده نبود و رفتم یک طبقه بالاتر و باز نبود و همینطور سرگردان بودم. دانشگاه بزرگ و عجیب غریب شده بود مثل ساختمانهایی که در فیلمهای سالهای بسیار بسیار بعد نشان میدهند؛ هیوج!
خوابهایی که به ارومیه مربوط میشوند عجیبند. جاهای آشنای قدیم، حال و هوا عوض کردند و فضاها متفاوت شدند. شهر بزرگ شده، دانشگاه بزرگ شده و فقط اسمهای آشنا هستند که وصلم میکنند به محیط. اکثراً هم دنبال اتاقم هستم یا دنبال محمدرضا افشارجو. آقا به درک اصلاً که اسمش را جستجو کند باز میرسد اینجا و باز سوال میشود برایش که چرا. من خواب میبینم و توی نازلو که ساختمانهای بزرگ و فشرده کنار همش قیافهاش را عوض کرده، حتی آجرهای نماهایش قرمزند، زیر چشمی دنبال آشناهایی میگردم که مهمترینشان او و اتاق دویستونوزده است. چه موقع اول ترم باشد چه امتحانات آخر ترم، من سرگردانم و نمیرسم به مقصد.
تعطیلات خرداد امیر گفت هتل چک کن برویم ارومیه، سنگ بزرگی بود البته. یکبار پز داد که ارومیه را دوست ندارد و به خاطر من رفته، لابد فکر میکند آنجا خبری بوده و لابد وقتی خواستم کنار شَهَر چایی بمانم و رفتم به سالها سالها پیش که درختها جوانتر بودند و کُرکی و سنگفرش نو بود، من و فهیمه ایستادیم به تماشای پسری که ظاهراً داشت میخواند و دوستش که داشت فیلم میگرفت، یا با برادرهایم و مادر جان بعد از جشن فارغالتحصیلی راه رفتیم و راه رفتیم و توی دل مجسمههای انگور و سیب که شکل نیمکت بودند لم دادیم، آن ساعتها پیادهروی با دخترها از ستاد تا پانصد دستگاه و خوابگاه بوستان انقلاب، آن جوانی و سرزندگی و بالندگی دارم خاطرات عشقی عمیق با مردی طوفانی را مرور میکنم. مردهای سادهدل. همان شب من ارومیه بودم، توی اتوبوس خطی توی خیابانهای تنگ ارومیه میرفتم و حواسم بود به اسم خیابانها- توی آنهمه سال ارومیه، فقط یکبار سوار اتوبوس خطی شدم با فریبای تبریز که برویم جایی برای تعمیر کیف سنگین چرم قهوهای «در پناه تویی»طورم – یکی از خیابانها چهارصد دستگاه بود. بعد توی بازارش بودم و از کنار بساط شیرینیهای سنتی و صنایع دستی با بیاعتنایی ساختگی مسخره همان روزهایم رد میشدم و برای کسی که نمیدانم کی بود توضیح میدادم. خوابگاه آن شب، دراز فانوس دریایی طوری بود. وسط برهوتی که فقط دو تا خیابان داشت عمود بر هم و در همان اتصال عمود، یک تیر چراغ برق بود و من از اتاقم در خوابگاه زدم بیرون بروم سر خیابان زیر چراغ سوار اتوبوس شوم برگردم چون نگران مادر بودم.
خوابگاهها، اتاقها و سالنهایشان و آن سرویسهای بهداشتی، حمامها و تلاشهایم در سراسر خواب برای رسیدن به اتاق دویستونوزده یا گرفتن یکی از نمرههای حمامها، دانشگاه و ستاد و نازلو، امتحانهایی که نمیرسم بدهم، آدمهای آشنا، جاهای ناآشنا همه و همه آن هم الآن که دیگر احساسی به شهری که دوستش داشتم ندارم غریب است.
آن همه آدم، دوست و همکلاسی و هماتاقی، هیچکدام در خوابهای ارومیه حضور ندارند، فرزانه علیخواه، ناهید سبزی، لیلا گوهری، فریبای تبریز، فریبای ارومیه و فهیمه… هیچکدام. تنها شماره اتاقم و محمدرضا هستند که واضح و شفاف مرا وصل میکنند به فانوسهای دریایی و بازارها و نازلو.
*«چشمهاى بسته، بازترند
و پلک، پردهایست
که منظره را عمیقتر مىکند…»
گروس عبدالملکیان