طاقت نیاورد و دید جواب نمیدهم – خواب بودم- زنگ زد و تلفنی هم خبر داد. این دفعه اول نیست که مونا آمده تهران و احتمال قوی خودش بوده چون چند وقت پیش درباره خریدن کاپشن و سفرش به تهران نوشته بود.
اینها را چند وقت پیش میخواستم درباره اخلاق بدی که داشتم و سبک زندگی نادرستم بنویسم که کاش نبودم آنطوری و بیشتر حواسم به خودم بود و خودخواهی میکردم که نکردم. رفتاری که در قبال دوست داشتم. برای دوست بدون توجه به جنسیت و درجه رفاقت موظف میکردم خودم. مجرد که بودم فقط برای دل یک دوست مجازی که آمده تبریز بگردد مرخصی میگرفتم و گاهی در زمان پالس کورتون بلند میشدم با آن حال و روز میرفتم که چی؟ نویسنده وبلاگ حنظله که حالا جواب سلام مرا با اکراه میدهد با زن و بچهاش را ببرم جاهای دیدنی شهر. یا در مورد دوست ویلچیری اهوازی، آن سال که درجه رفاقتمان هم بسیار خفیف بود از آن سر تهران زدیم رفتیم فرودگاه که در بیست دقیقه نیم ساعتی که منتظر سوار شدن هستند ببینمش. دیوانه بودم؟ احتمالاً. یادم است سالی که برای نمایشگاه کتاب تهران بودم و قرار بود و صد البته قویاً اصرار میکردند که در خانه آنها اقامت کنم، هداک بد قولی کرد و به خاطر شکست عشقی نیکو دیر خیلی دیر آمد دنبالم و شادی هم خیلی راحت، بیتعارف، تا ناهار خوردیم سرش را گذاشت و خواب بعد از ظهرش را کرد. کارشان کاملاً درست بود. حتی اینکه سال هشتاد و هشت جناب حنظله و یکی دیگر که خوب یادم نیست قایم باشک بازی کردند در حالیکه من واقعاً نخواسته بودم و اصرار خودشان بود مرا همراهی کنند تا محل جشنی، خصوصاً دومی که نگویم سنگینترم. میخواستم بنویسم اتفاقاً رفتار هدی و شادی درست بود؛ خانواده و سلامتی در درجه اول اهمیت قرار دارند. مادرم که نگران در خانه انتظارم را میکشید و مثل آن شبی که واقعاً شارژم تمام شده بود و از شدت نگرانی مهدی را صدا زده بود که پیدایم کند و من با رفیق مجازی در رستوران وسط شاهگلی چلوکباب پُر نمک میل میکردم.
البته نوبت به من که برسد دوستان طاقچه بالا میگذارند، بارها مونا آمده تهران و حتی دعوتش کردم خب لابد متوجه درجه نیستم. اینها را ننوشتم که بگویم همه دوستانم اینطور بودند، در همین مجازیها هم بودند و هستند کسانی که بیمنت رفیقند ولی باز هم درجه و منفعت را لحاظ میکنند. من بیمبالات بودم و بیتوجه. هر چه بود خودم ضرر کردم، خودم آسیب دیدم و حالا تنها خانواده و سلامتی است که برایم مانده، اگر عبرت گرفته باشم.
خوش آمدی مونا.
منم از این کارها زیاد کردم، خودم را به چه آب و آتیشی زدم، و چقدر حق خانواده ام را نادیده گرفتم به خاطر دوست و رفیق، البته بعضی هاشون واقعا رفیق هستند ولی به نظرم به سن و سال هم بستگی داره و به برخورد خانواده و خیلی چیزهای دیگه، اول از همه اینکه ایرانیها (به قول دکتر هولاکویی) مهر طلب هستند، من محبت می کردم چون به اون نیاز داشتم و من چون خودم را دوست نداشتم (یا کم دوست داشتم) به بقیه محبت می کردم، براشون کار انجام می دادم بی منت و از خودم مایه می گذاشتم، واقعا هم انتظار مادی نداشتم ولی همینکه منو دوست داشته باشن و بگن چقدر خوب و مهربونه و ….، برام کافی بود. (البته اینو بعدا فهمیدم، اونموقع متوجه نبودم، البته الانم چون عادت کردم و بقیه رو عادت دادم خیلی سخته که بخوام جور دیگه رفتار کنم) ولی اول باید به جسم و روح خودت برسی، بعد خانواده و بعد از اون دیگران
از ناگفتههایم نوشتی…
خدا رو شکر سوسن بانو جانم.
فیزیوتراپی تون رو ادامه بدین لطفا.
خدا این روح و روان و جسم رو، با عشق ساخته برامون.
انقدر عصبانی شدم وقتی وسط درد دلاتون فرمودین که مدتهاست فیزیوتراپی نکردین.
بانوی هنرمند و نازنین.
یه دنیا گل برای شما