All saints*

 

یک. بارتِ جوان؛ دستیار طب اورژانس در قسمتی که دیشب پخش شد، مشکل بیمارش را درست دقایقی قبل از ایست قلبی‌اش تشخیص داد ولی نتوانست نجاتش بدهد. به شدت عصبانی و مستأصل بود از خودش که همیشه تشخیص‌های طوفانی داشت و آن‌روز چون ذهنش درگیر درد و اندوهی عمیق بود، نتوانست به موقع تشخیص بدهد. بارت عصبانی بود بیشتر چون نتوانسته بود از نشانه‌ها بفهمد سرطان دوست دخترش برگشته. عصبانی بود چون آناماری بیشتر نشانه‌ها را از او پنهان کرده بود. عصبانی بود چون به عنوان نابغه، نمی‌توانست برای نجات تنها دختری که در تمام عمرش عاشقش شده کاری بکند. این شاید همان سندرم آشنایی باشد.

عید سال نودوشش، مادر نشانه‌ها را داد. حتی قبل‌تر در گفتگوهای تلفنی از درد زیر سینه حرف زده بود. دیدم که صورت لاغر مادر پف کرده است و دیدم که شبها خیلی صدادار نفس می‌کشد. حس بد را داشتم و حتی از امیر خواستم او را ببرد دکتر. مادر به دکتر اجازه نداده بود سمع ریه کند و خب فرق می‌کرد اگر خودم پیشش بودم و علایم را می‌گفتم به پزشک و مسلماً نتیجه معاینه فرق می‌کرد اما چون ذهنم به شدت درگیر درد و اندوهی عمیق‌تر بود نمی‌گذاشت سریع و مؤثر باشم. بعدها هم از اطرافیان  علایم فاحش‌تری می‌شنیدم که عمدی یا غیرعمد از من به بهانه‌ای واهی پنهان کرده بودند. من عصبانی بودم چون نتوانستم علایم را واضح‌تر ببینم و افتراق انجام بدهم. تشخیصش راحت‌تر بود اگر آن بغض گنده عوضی را تمام آن شش روز فرو نخورده بودم و کاش‌تر که روز آخر نمی‌شکستمش پیش مادر. چون هوشیاری‌ام به خاطر بروز مدام مصیبت کاهش یافته بود حتی استنشاق تینر چند وقت اخیرش هم شاخک‌هایم را تحریک نکرد.

دو. سریال پرستاران تنها سریالی بود که شبهای پخشش من دیرتر از معمول می‌خوابیدم. بعد از ازدواج متأسفانه کامل از تماشایش محروم شدم. مثل خیلی چیزها که با ازدواجم به هم ریخت برنامه تماشای پرستاران هم به هم ریخت. حالا که شبکه تماشا دارد قسمتهای انتهایی‌اش را پخش می‌کند و توانستم تمام قسمتها را پشت هم و با یک تکرار تماشا کنم، نکاتی برایم روشن شد که قبلاً نمی‌دیدم یا چون بیشتر حواسم به بُعد درمانی بود، از جنبه انسانی اتفاقاتش غفلت کردم.

مهم‌ترینش اشاره‌ای بود که از همان ابتدا و در رابطه جارد و سامانتا تا همین اواخر در موردهای مراجعین به وفور و مکرر بیان می‌شد که چقدر داشتن بیماری مزمن می‌تواند به زندگی مشترک آسیب بزند و چه بهتر که سر نگیرد. خصوصاً موردی که بیمار گفت از اینکه حالا شوهرش بیشتر پرستارش است تا شوهرش در رنج هستند. چرا من نگرفته بودم این نکته‌ها را؟ آیا چون به نفعم نبود؟ یا چون در قسمت‌های متأخرتر واضح‌تر بیان می‌شود گرفتم نکته را؟ یا چون سرم آمده می‌فهممش بیشتر؟

سه. در یکی از قسمت‌های سریال زوج جوانی مراجعه کرده بودند که زن دچار توهم وجود موجوداتی زیر پوستش شده بود و اصرار داشت که توهم نیست و آنها واقعاً هستند و از پوستش خارج می‌شوند و حتی بطری تقریباً خالی هم همراهش بود تا ثابت کند تعدادی از آنها را گرفته است. مرد دو سال تمام وسواس جنون‌آمیز همسرش را، قطع ارتباط فامیل و دوست و همسایه را، شستشوی مداوم ملحفه‌ها و لباس‌ها و کل خانه را تحمل کرده بود. هر کجا مراجعه کرده بودند برچسب مشکل روانی خورده بودند و زن سرسختانه مقاومت می‌کرد. در نهایت‌ بارت جوان تشخیص داد که ممکن است نوعی باکتری مسبب این حالت شده باشد. زن خوشحال شد که بالاخره بیماری از روانی به جسمی تغییر مسیر داد اما ناگهان مرد فرو ریخت. امیدوار بود بالاخره زن را در بخش روان بستری و مداوا کنند اما حالا باید یک هفته منتظر می‌ماندند تا جواب آزمایش بیاید که مشکل جسمی است نه روانی. فرو ریختن مرد، و بی‌فروغ شدن نگاه‌های زن. آن برگ لعنتی آن داستان قدیمی نقاش و دخترک افتاده بود. عذرخواهی مرد بی‌فایده بود، عصر که زن به تنهایی برگه ترخیصش را گرفت و رفت خانه تصمیمش را گرفته بود. آن امید و آن بارقه بی‌مجال از عمق نگاه‌های مستأصل گریخته بود. عصرگاه، آمبولانس تن بی‌جانش را برای بارت آورد. خستگی جان‌فرساست. اما بی‌عشقی کشنده است.

چقدر برای خودم برگ کشیده باشم خوب است؟

 

* http://www.australiantelevision.net/as/allsaints.html

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.