آخرین ذره جانم را یکشنبه هشتم ماه بود که مصرف کردم. بلند شدم، رفتم وسط راهرو و چراغها را روشن کردم که امیر که آمد غصه نخورد من توی تاریکی ماندهام. ماندم همان وسط راهرو. که چظور بچرخم برگردم جای اول. که صدای آسانسور آمد و سیب با زهرا و علیرضا وارد شدند. جانم تمام شده بود. سیب رفت آشپزخانه غذا پخت برایمان و زهرا و علیرضا دفترها را پهن کردند به نقاشی و من هنوز مانده بودم به برآورد چگونگی طی مسیری که همهاش دو متر نمیشد. علیرضا مداد را جلوی صورتش تاب داد که بیا دیگر.
رفتم. نشستم و نماز خواندم و آنقدر این سه فعل ساده طول کشید که بچهها سیر کارتون دیدند نقاشی کشیدند برنج دم کشید و همسر سیب آمد دنبالشان. و تمام جان من صرف دراز کشیدن و اندوهی سنگین در قلب نشاندن شد. تمام شد.
مطب دکتر آیرملو از همتای تهرانیاش کوچکتر ولی زلمزیمبوییتر شده است. تمام زمان ویزیت را یا نوشت یا زل زد به مونیتور دوربین مدار بسته سالن انتظارش. دیروقت بود. گفتم کورتون گفت برو امآرآی و آزمایش، بعد. قصدش ریتوکسیماب بود.
نمیدانستم. طور عجیب آزمایش را که گفتم به ایمان، ایمان گفت. امآرآی را به دشواری و دو بار خراب کردنِ به قول پرستار فیلم و آخر سر تهدید و همراهی امیر برای نگهداشتن پاهایم، سر آوردم فقط تا ثابت شود بیماری من دویک است. ارواح شاد عمهات دکتر.
کابوس ریتوکسیمب امانم نمیدهد. این دکترها را دیگر قبول ندارم. دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست و نمیفهمد من حتی دستم را نمیتوانم حرکت بدهم. سرانجام سر خود دگزا زدم. هر چی ایمیل زدم که من فعلاً فقط کورتون میخواهم بلند شوم از جایم بعد هر کوفتی دلت خواست ببند به ریشم، انگار نه انگار. متنها را امیر تایپ میکرد و نمیگذاشت تندی کنم. جانی نداشتم و زمان تنهایی داشت فرا میرسید و باید بلند میشدم از جا. دگزاها را زدم. دکتر صحرائیان جواب داد اگر اصلاً راه نمیروید ریتوکسی مناسبتان نیست. ایمان دو پهلو و محافظهکارانهتر جواب میدهد. من سرسختانه مخالفم. تجربه سالها تزریق آونکس با آن همه استرس و هزینه مالی روحی و سرانجام فهمیدن اینکه اصلاً و ذاتاً برای دویک مضر هم بوده کفریام میکند. (خسته شدم الان)
حالا که مینویسم عصر است و دوازده ساعت از خسته شدنم گذشته است. تست سل مثبت بوده و باید بروم عکس از سینه بگیرم و درمان را تا نه ماه ادامه بدهم. ایمان قبل از ظهر چواب داد موافق است که ریتوکسیمب بزنم و فلان. من اما مرغکم یک پا دارد و تا وضعیتم ثابت نشود دم به تله نمیدهم.
امروز بعد از دو هفته باز تنها هستم. انگار باید بنویسم خدا دید، شنید و احساس کرد تنهایی شایسته است به من نه درد…