حسن آقا، دیروز فیسبوک یادم انداخت نه سال پیش این عکس را به اشتراک گذاشته بودم. قرارمان حمام تاریخی نوبر بود که سال قبلش من و تسبیح و سیب در تبریزگردیمان پیدایش کرده بودیم و آنوقت کرده بودندش کافه رستوران. تو قلیان هم کشیدی و گرسنه بودی نان و پنیر و سبزی سفارش دادی. عکس را تسبیح گرفت از ما. من عصای گنده چوبی نتراشیدهام را تازه گرفته بودم و آن روز اولینبار بود با عصا زده بودم بیرون، تنهایی. و چقدر مردم از دیدنم تعجب کردند. تو عصای تاشوی فلزی داشتی و با اینکه به دشواری راه میرفتی ازش استفاده نمیکردی. خسته بودی. از ادامه دلسرد بودی. مبارزه نمیخواستی. یادم هست گفتی مردها حاضر میشوند با دختر اماسی ازدواج کنند ولی دختری حاضر نمیشود با مرد اماسی ازدواج کند. از سختی و دوری محل کارت گفتی و اینکه با انتقالیات موافقت نمیکنند.
چه میگویم؟ حسن! به خدا چه گفتی که زنگ پایان بازیات را زد؟