فکرش هم آدم را دیوانه میکند. امروز تا سر حد مرگ خسته و درماندهام کردی و هر بار یاورانی برایم فرستادی. درست سر بزنگاه… کاش نا داشتم بنویسم… * خاقانی
سال: ۱۳۹۸
ای نامه که میروی به سویش
مادر عزیزتر از جانم، با اماس مشغول بودیم که خبر آمد با بیماری تنفرسای سنگینوزن دیگری روی هم ریخته است. طوری خبر متشنجمان کرد که سالگرد پدر از دستمان شد. این دو سر شام وصل بودند که سومی هم از گرد راه رسید و تنمان را داغ کرد. تبداریم و تنها در جبهه حق…Continue reading ای نامه که میروی به سویش
این صندل رسوایی
انتهای شب، سر ژیانپناه پیاده شویم. دستم را گرفته باشی و من دستم به عصا شانه به شانه برویم سمت خانه کوچک خوشبختیمان. من هنوز چکاوک بودم و تو میخواندی وی خاطرهات پونز، نوک تیز ته کفشم…
سمت امتیاز
علی کوچولو زنگ زد که عمه بلوک و شماره قبر آبا رو بلدی؟ همین امروز صبح بود که میگفتم به مادر که چند روز دیگر سالگردت است و من فقط دو بار آمدم سر خاکت و از خودم واهمه کردم که نکند جایش را یادم برود از بس نمیروم. یادم نرفته بود، حتی یادم بود…Continue reading سمت امتیاز
طالع اگر مدد دهد
خواب دیدم با مادر داریم میرویم بیرون. چادر مشکی ابریشمی سرش کرده بود. من در جایی را داشتم قفل میکردم یا میبستم. تای چادرم را باز کردم انداختم روی سرم راه افتادیم. زمین خیس از بارانی باریده بود و از چالههای گلی آب رد میشدم و حواسم به کفشهایم بود. کفشهایم همانی بودند که…Continue reading طالع اگر مدد دهد
نه چنین زار که اینبار افتاد
آخرین ذره جانم را یکشنبه هشتم ماه بود که مصرف کردم. بلند شدم، رفتم وسط راهرو و چراغها را روشن کردم که امیر که آمد غصه نخورد من توی تاریکی ماندهام. ماندم همان وسط راهرو. که چظور بچرخم برگردم جای اول. که صدای آسانسور آمد و سیب با زهرا و علیرضا وارد شدند. جانم…Continue reading نه چنین زار که اینبار افتاد