یکی از محاسن اینترنت این بوده که تقریبا همه جای ایران و گاهی آنورترها دوست و رفیقی پیدا میکنیم. بعد اسم این رفقا گره میخورد به اسم آن مکان. تعریف آلمان میشود ایمان ادیبی، فرانسه میشود میشل و ژیل، تعریف اصفهان میشود منیره کامران، رشت یعنی احمدرضا. ولی گاهی هم اسم اماکن گره میخورد به…Continue reading اینطوری!
برچسب: احمدرضا
ان مع العسری یسری
اتفاقهای خوب میافتد. خبرهای خوب. کتاب احمدرضا چاپ شده است. مژگان مادر شده است. رامک دکترا قبول شده است. سیب رفت سر خانه و زندگیاش و من انرژی میگیرم از دیدن و شنیدن خوشی دوستان. حالم خوب است چون با شخص پر انرژی و مثبتی هر روزم را آغاز میکنم. ناتوانیها به مرور کمرنگ میشوند…Continue reading ان مع العسری یسری
و ناگهان …
اولسبلنگاه (+) – یکشنبه چهاردهم خرداد – به مرحمت احمدرضا
آخرین موتیفات سال ۹۰
فروردین: سال تحویل منزل پدر امیر بودیم و بعد از مدتها اسکناس نوی تانخورده عیدی گرفتم و لذتی که بهم دست داد، مصمم کرد از این به بعد به بچهها اسکناس عیدی بدهم نه کتاب و بازی فکری! با دعوتِ سعید کیای عزیز رفتیم تماشای مستندی از زندگی نادر ابراهیمی. فوقالعاده بود. با دعوتِ آرام…Continue reading آخرین موتیفات سال ۹۰
موتیفات اسفندانه!
۱.آخرین باری که احمدرضا را دیدم، کلی پیادهروی کردیم و وقتی امیر تعدادی عصای خوش و آب و رنگ نشانم داد که یکی را انتخاب کنم، احمدرضا خواست که روی ترک کردن عصا متمرکز شوم و نه خریدن عصای جدید. حالا، احمدرضا! من دارم قدمهای بزرگی برای این کار برمیدارم. قدمهایی که گاهی به شدت…Continue reading موتیفات اسفندانه!
با احترام به تمام دوستانم!
یک وقتهایی باید آدمها، خاطرهها و اصلاً هر چیزی را زیر و رو کرد.خوبهایش را و دوست داشتنیهایش را یادآوری کرد برای روز مبادا. روز مبادا هر وقتی میتواند باشد؛ مثلاً وقتی که یک اتفاق خوشحال کننده داری، وقتی از روند تکراری زندگی خستهای، وقتی شکست خورده و تنهایی و وقتی که ممکن است برای…Continue reading با احترام به تمام دوستانم!
طرح یک داستان*
«… احمد مدام از رحیم کتک میخورده و از محمد ناز و نیاز میدیده. لاغر بود و قد بلند. مهربان و گندمگون.» آنوقتها نه که دوربین نباشد، حوصلهی عکس گرفتن نبوده تا ببینم حتی در مقیاس قد و بالا و رنگ و بوی احمد هم اغراق میکند یا نه. مادر است دیگر. خصوصاً بخواهی ازش که بعد از سی…Continue reading طرح یک داستان*